part 3

129 14 4
                                    

(2015، 15 ژوئن)
سومین:
امروز اولین روز کارآموزی ما بود.  ما ساعت 7 صبح به BigHit رسیدیم، در حالی که از سرما میلرزیدیم.  اگرچه دمای هوا برای این فصل عادی بود، اما دلیل یخ زدگی ما البته چیزی جز استرس نبود. وقتی وارد اتاق هیونجی شدم تا  بیدارش کنم، هیونجی رو وسط اتاق در حالی دیدم که روی سرش وایستاده بود. یهو دستاش روی زمین گذاشت تا نیفته و صاف شد. هنوز متوجه نشدم چطور میتونه بدون اینکه گردنش بشکنه به حالت عادی برگرده؟!
"تو.." با اخم گفتم
"تو این ساعت چیکار میکنی ؟"
"یوگا" هیونجی به آرامی گفت.
"فهمیدم... اما... چرا تو این ساعت؟"
بعد از یک آه عمیق، هیونجی بلند شد و روی تختش نشست و شروع کرد به مالیدن پاهاش "من خیلی استرس دارم. فکر نمی کنم بتونم اینطوری برقصم"
بدون اینکه بفهمم داره چی میگه، دستام رو روی سینه ام جمع می کنم و به چهارچوب در تکیه می کنم
"شاید کلاس برامون بذارن. ما که برنامه رو نمی دونیم"
هیونجی اما قبول نکرد و سرش رو تکون داد "نه، می دونیم، یعنی می دونم. دیشب، مدیر سو برنامه این هفته رو ایمیل کرد"
متفکرانه به اطراف اتاق نگاه کردم، بعد دوباره به طرف هونجی برگشتم
"خب پس. فقط باید یک ساعت دیگه تو کمپانی باشیم. یوگات بذار برای بعد" گفتم و بدون اینکه منتظر جواب هونجی باشم به اتاقم برگشتم تا آماده بشم. 
حالا تو یک اتاق رقص سفید تمرین می کردیم.  گرچه نمی دونم هیونجی در حال انجام چه رقصیه. بازم به انعکاسش تو آینه نگاه کردم و لبخند زدم و سعی کردم روی حرکاتی که مربی نشون میداد تمرکز کنم.  پس از گذروندن 5 ساعت تمرین بی وقفه، مربی رقص ما درسش  تموم کرد و استودیو رقص رو ترک کرد البته قبلش یادش نرفت بهمون هشدار بده که رقصی  رو که بهمون آموزش میداد رو کامل می کنه و تو جلسه بعد فشار بیشتری بهمون میاره. با رفتن مربی، نایونگ، مینا و یوجونگ کارآموزای دیگه هم به سمت در رفتن تا از اتاق خارج بشن. به آرومی براشون دست تکون دادم و نگاهی به هیونجی انداختم. فقط ما دو نفر تو اتاق مونده بودیم. عرق کرده و خسته بی اختیار قهقهه زدم. بطری آبم رو از کمدم گوشه اتاق برداشتم و هیونجی رو صدا زدم: "هیونجی!"
جوابی از هیونجی نشنیدم. دوباره صدا زدمش "هونجی-!!" 
"هوم؟" 
"کلاس تموم شد، می تونیی بلند شی"  گفتم و دست آزادم رو به سمت هیونجی دراز کردم.  هیونجی بعد از شنیدن حرف های من دیگه طاقت نیاورد و روی زمین افتاد و کاملا دراز کشید. همون موقع که دنبال سنجاق سرم میگشتم که جمعش کنم شروع به خندیدن کردم و موهای کوتاهم رو تا جایی که میتونستم جمع کردم و کنار هیونجی دراز کشیدم. لبخندی زدم. یادم اومد از اخرین باری که اینجوری به سقف زل زده بودم و تو اتاق خودم گریه می کردم. منظره و حال و هوای الانم کاملا فرق داشت. چشمامو بستم و رو به هیونجی کردم:
"میدونی چیه؟ حس می کنم از همین روز اول بهش عادت کردم"
با این حرفم هیونجی یهو به سمتم برگشت و با تعجب چشماش رو درشت کرد:
"واقعا؟ فکر نمی کردم به این راحتی باهاش کنار بیای"
لبخندی زدم و شونه م بالا انداختم
"منم همین‌طور فکر می‌کردم، اما بقیه کارآموزا خوبن. فکر می‌کنم اینجا رو دوست داشته باشم" 
"نه این ولی" هیونجی با اخم گفت. 
نگران شدم
"چیه؟ دوباره چی شده؟" بلافاصله پرسیدم.  "فکر می کنم تموم رقص ها رو فراموش کردم"هیونجی با خنده گفت. 
نفس راحتی کشیدم و سرم رو به سمت هیونجی چرخوندم:
"بلند شو"
" پاهام درد می کنه سومین، لطفا کولم کن" با تمام کیوتیش به چشام خیره شد
"ما تازه شروع کردیم" با لحن ناراحتی گفتم  "جدی می گم وگرنه مثل یک معلول شروع به راه رفتن می کنم. کل کمپانی رو شرمنده می کنی"
"تو قبلا هم همینجوری راه میرفتی. تازشم چرا آبروی من بره؟ این تویی، پس هیچ اتفاقی برای من نمیافته" 
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم
"بیا هیونجی!" لبخند خبیثی زدم و به سمتش خم شدم تا چیزی رو که تو ذهنم بود رو دم گوشش زمزمه کنم:
"فکر می‌کنم فقط جین می‌تونه تو رو کول کنه"
همون لحظه، هیونجی با خجالت از جا پرید و به سمت در رفت. در رو باز کرد تا بیرون بره، اما یهو پشیمون شد و درو محکم بست:
"ببین چی میخوام بهت بگم"
"آخخ" با بسته شدن در، صدای فریاد بلند شد.  قبل از اینکه بفهمیم چه اتفاقی افتاده، در دوباره باز شد و این بار تقریباً به هیونجی برخورد کرد
"این چی بود، تو بودی که درو به صورتم کوبیدی!" 
جیمین به هیونجی اشاره کرد و بینیش رو مالید. هیونجی با دیدن جیمین تو اون حالت فوراً خم شد
"ببخشید، ندیدمتون"
"اگه جلوت نگاه می کردی، می دیدی!"
از ترس چشمامو بستم. اون دقیقاً همون کاری رو داشت انجام می داد که هیونجی بیشتر از هر چیزی ازش متنفر بود. "داشت فریاد می زد"
حس کردم هیونجی داشت عصبی میشد همونجور که از استرس چونم میلرزید نزدیکش شدم اما متأسفانه وقتی بهش رسیدم که دیگه دیر شده بود
"گفتم ندیدم، عذرخواهی هم کردم. بهتره یادت نره که من ازت بزرگترم" هیونجی یهو فریاد کشید. وقتی جیمین دهنش برای جواب دادن باز کرد دیدم هوسوک و جین وارد اتاق شدن با آرامش به هیونجی نگاه کردم. هیونجی با دیدن جین یهو ساکت شد و قدمی به سمت من برداشت. 
"بهتره تا نامجون نیومده تمومش کنید والا همه چی بدتر میشه" هوسوک با عجله گفت.
جین هم تو جواب سرش تکان داد، به آرومی به سمت جیمین رفت و شروع کرد به صحبت کردن باهاش
" جیمین ازش معذرت خواهی کن" جین با صدای آرومی گفت. 
"هیونگ!! درو به صورتم کوبید؟ اگه صدمه ببینم چی!"
"اما تو صدمه ای ندیدی، حتی لحنتم درست نبود. ما همه چیو شنیدیم" 
"هیونگ!!" جیمین فریاد زد.
انگار خیلی عصبانی بود این از صورت سرخش مشخص بود اما سعی هم نمیکرد پنهونش کنه "بیا جیمین!"
جیمین لحظه ای بی حرکت موند. فکر می کردم با توجه به تردیدش می خواد عذرخواهی کنه، اما برخلاف حدسم، جیمین یهو بدون هیچ حرفی در رو به هم کوبید.
مدتی گذشت اما هیچ کدوممون هیچ حرفی نزدیم تعجب تو صورتم هممون واضح بود  "این پسر... به جاش من ازت عذرخواهی میکنم"  هوسوک گفت بعد تعظیمی اتاق رو ترک کرد. جین قبل رفتن نگاهی به اتاق انداخت و اونم رفت.
به من و هیونجی نگاهی بهم انداختیم
"حالا چی میشه یعنی؟"  هیونجی با نگرانی گفت و منم جواب دادم:
"نمی دونم" دستانم از هم باز کردم.
برامون اصلا خوب نبود که تو روز اول کارآموزی همچین چیزی رو تجربه کنیم.
در حالی که با استرس درونیم بدون هیچ حرفی وسایلمون رو جمع می کردیم، هیونجی یهو وایستاد و با چهره ای غمگین رو به من کرد:
"خوبی؟"
دستای لرزونم مشت کردم و پشت سرم مخفی کردم:
"البته که خوبم"  گفتم و رقصیدم و مجبور شدم لبخند بزنم و از اتاق خارج شدم. 
وقتی از اتاق بیرون زدم، دستی متوقفم کرد با تعجب برگشتم و با لبخند گیج نامجون روبرو شدم
"هی! میوز، تو موفق شدی" با لبخند گفت.  نتونستم جلوی لبخندی که روی صورتم پخش شد بگیرم
"آره، حدس می زنم" گفتم
گونه هام سرخ شده بود
"روز اولی چطور بود؟" اون گفت و دستاش  تو جیب شلوارش فرو کرد.
"امم خوب... برای من خوب بود، همونطور که انتظار داشتم پیش رفت، اما فکر نمی کنم در مورد هیونجی هم همینطور باشه" گفتم
"چرا، چه بلایی سرش اومده؟" نامجون با تعجب پرسید. 
سعی کردم بهونه ی دیگه ای پیدا کنم. یهو یاده چیزی افتادم:
"رقص" همین که اینو گفتم نامجون شروع کرد به خندیدن.
"می‌تونم بگم بعده مدتی بهش عادت میکنید، اما یکم زمان میبره»
تا جلوی آسانسور پیاده رفتیم. وقتی نامجون متوجه شد جلوی آسانسور هستیم وایستاد و دستاش از جیبش بیرون آورد و گفت:
"اگه مشکلی داری میتونی با من صحبت منی"  گفت و با لحن جدی ادامه داد.
"البته به جز رقص"  گگفت وچشمکی زد .
همون لحظه صدای جونگ کوک تو کل راهرو پیچید
"هیونگ، ما تمرین رو شروع می کنیم." گفت.  نامجون رو به جونگ کوک کرد
"خوبه"
سرش تکون داد اما یهو وایستاد و دوباره رو به من کرد:
"بعد از تمرین بیا به استودیوم، باشه؟" گفت و وارد اتاق رقص شد.
بقیه روز رو برنامه دیگه ای نداشتیم. قصد داشتم برم خوابگاه و تا غروب بخوابم، اما مجبور شدم قبلش به استودیو نامجون برم.
داشتیم از ساختمان خارج می شدیم و من به برنامه هام فکر می کردم که هیونجی یهو رو به من کرد
"نمیشه امروز بیرون ناهار بخوریم؟ من انقدر گشنمه که نمی خوام رامن فوری بخورم" ناله کرد. 
تحت تأثیر افکارم سرم بلند کردم و با حواس پرتی به هیونجی خیره شدم
"راستی من باید به استودیو نامجون برم اما نمی دونم در مورد چی میخواد باهام صحبت کنه"
"چرا؟ جیمین چیزی بهش گفته؟" هیونجی با نگرانی بهم خیره شد
"نمیدونم..." گفتم و سرم تکون دادم
"همون موقع که از اتاق رقص بیرون اومدم، دیدمش. از من خواست که به استودیوش برم.  نمی دونم چی می خواد بگه» و لب هام رو فشردم. حرفی که زدم هیونجی رو راضی نکرد.

«فصل اول» No Story[✔] Where stories live. Discover now