هیونجی:
یونگی من بیرون کشید و منم بهش تکیه دادم. نگاهم به زمین بود تا یه وقت زمین نخورم. وقتی به در خروجی بار رسیدیم وایستاد و بازوهام رو گرفت و مجبورم کرد صاف بایستم. انتظار داشتم عصبانی بشه یا حتی فریاد بزنه چون ناخواسته رفتارم احمقانه بود و بدتر از همه، نتونستم خودم کنترل کنم. سعی کردم روی صورت یونگی تمرکز کنم و چشمام باز نگه دارم، انگار یونگی داشت مدام می چرخید. سرم عقب بردم و به سقف، چپ و راست خیره شدم. یونگی مجبورم کرد بهش نگاه کنم
_آههه
ناله کردم و جایی که فشار داده بود رو مالیدم. اخم کرد
_میخوای چیکار کنی؟
البته که قرار نبود جواب بدم، در عوض تکون خوردم و پایین رو نگاه کردم. کارهایی می کردم که از خودم انتظار نداشتم. حتی یادم نمیاد چرا اینقدر مشروب خوردم. این بار یونگی با دستش چونم گرفت و سرم بلند کرد صورتش بهم نزدیک و عصبی بود. انگار چشماش داشت آتیش می گرفت. چطور قبلاً متوجه نشده بودم که چشمای تو اینقدر خوشگله؟ همونطور که تو چشمای یونگی خیره بودم، چیزی توجهم جلب کرد و به سمت در بار چرخیدم. جین با عصبانیت داشت از بار بیرون می اومد. با دیدن من و یونگی با تعجب ابروهاشو بالا انداخت. همین که می خواست قدمی به سمتمون برداره، یوجین از پشت سرش بیرون اومد و با گذاشتن دستش روی شونه جین وایستاد و ناله کرد.
_اوپااا
با عصبانیت چشمام رو برگردوندم و نگاهم به نوک کفشم دادم و لبم گاز گرفتم. موقع تمرین، به سختی حضور یوجین احساس می کردیم، اما وقتی نوبت به بنگتن می رسید، همیشه کنارشون بود.
از خودم پرسیدم یعنی فقط بخاطر یوجینه؟ نه این نیست. یاده کاری که جین با یوجین کرد افتادم. سرمو تکون دادم تا به خودم بیام. فکر کردم من و جین چیزه مشترکی داشتیم. شاید یک احساس... یا فقط من اینطور فکر می کردم... واضحه که اشتباه می کردم. خیلی احمق بودم.. آروم دستم رفت تو جیبم، ستاره دریایی که جین امروز بهم داد تو جیبم بود. بدون اینکه از جیبم در بیارم دستی بهش زدم و چشمامو بستم. وقتی چشمامو باز کردم یونگی داشت بهم نگاه میکرد
_نمیتونم اینجوری باشم
با تلخی ادامه دادم:
_این من نیستم
کمی سرش به نشونه تایید تکون داد و گفت:
_بیا هیونجی
و دوباره من به خودش تکیه داد:
_بریم.
وقتی بیدار شدم سرم درد می کرد. احساس کردم یکی کنارم نشسته. وقتی چشمامو باز کردم انگار نور محیط به چشمام حمله کرد. دوباره چشمامو بستم و با دستام مالیدمشون. بالاخره وقتی یک چشمم باز کردم دیدم سومین کنارم نشسته. یک لیوان آب با قرص گرد کوچکی تو دستش گرفته بود
_بیا، این بخور و بلند شو
بی احساس گفت و ادامه داد:
ما داریم وسایلمون رو جمع می کنیم.
_چرا؟
_تقریبا یک روزه که خوابیدی. فردا صبح پرواز داریم
یک روز خوابیدم؟ بدون اینکه حتی سرم برگردونم، دستم روی تخت خواب گذاشتم و دنبال گوشیم گشتم. وقتی پیداش کردم تو دستم گرفتم و دکمه رو فشار دادم و ساعت رو نگاه کردم ساعت 10 شب بود.
_چرا اینقدر مشروب خوردم؟ یه لحظه صبر کن
بلافاصله روی تخت نشستم و به این فکر کردم که چرا واقعا مشروب خوردم؟ چطوری به اتاقم رسیدم؟ همین لحظه سومین جلوی من ایستاد و دستاش روی کمرش گذاشت و گفت:
_چیزی یادت نمیاد، اما نگران نباش آروم آروم یادت می آید و پشیمون می شی.
چرا باید پشیمون بشم؟ شروع کردم به فکر کردن، اما با وجود اینکه خودم مجبور کردم چیزی به یاد نیاوردم. بالاخره طاقت نیاوردم و فریاد زدم
_سریع یادم بیار چی شده؟
_مطمئنی؟
_حتما، بهم بگو
_خب پس... همم... دیشب داشتیم تو کافه نوشیدنی می خوردیم و بعد جین رو دیدیم که با یوجین بود
_اوکی یادم اومد
دندونام روی هم فشار دادم تا خشمم مهار کنم
_بعدش چه شد؟
فکر کردم و اخم کردم. سومین که متوجه شد من یادم نمیاد، ادامه داد:
_یونگی به سمتمون اومد، گفت می خواد با تو صحبت کنه و بعد شما دو نفر بیرون رفتید. گفت و ابرویی بالا انداخت و افزود:
_با اینکه بهت اخطار دادم به حرفم گوش نکردی.
بعد از مدتی فکر کردن، سومین ادامه داد:
_ وقتی دید تو رفتی بیرون، جین هم خواست بلند شه ولی یوجین التماس کرد: "اوپا، لطفا نرو" تا جلوی اون بگیره... باورت میشه؟
پوزخندی زد
_اما جین بلند شد و به هر حال دنبالت اومد، یوجینم دنبالش کرد. اما نمی دونم اونجا دیگه چه اتفاقی افتاده، خودت باید به خاطرش بیاری
با خونسردی گفت که زمزمه کردم:
_یادمه، خوبم یادمه جین اومد پیشمون بعدشم یوجین. یونگی من به اتاق آورد البته حدس می زنم دقیقاً یادم نیست
سومین آه عمیقی کشید:
_جلوی در اتاق نشسته بودی و روی شونه یونگی گریه می کردی که من دیدمتون
_چی؟
فریاد زدم و سرم بین دستام گرفتم. یونگی از اینجور چیزا متنفره.
_من باید یونگی رو پیدا کنم
بلافاصله بلند شدم و به سمت حمام رفتم. سومین پرسید:
_چرا؟
_چرا این اتفاق افتاد...و برای تشکر
من تمام شب به دنبال یونگی تو هتل این طرف اون طرف رفتم. نه کافه بود نه رستوران. جایی نمونده که نگاه نکرده باشم. نزدیک بود دیوونه بشم، فردا صبح برمی گشتیم، زندگی کارآموزی ما در جریان بود، اما قطعاً نمی خواستم برای یونگی سوتفاهمی پیش بیاد، این حتما روی کارمون تأثیر میذاشت. من از اون آدمهایی نیستم که دیشب بودم، برای من اصول اخلاقی همیشه حرف اول میزنه و اگه یونگی متقاعد نمیشد، آتویی بهش میدادم که میتونست دوره کارآموزیم به پایان برسونه. بنابراین وقتی که دیدمش، قراره عذرخواهی کنم و خودم توجیح کنم. البته اگه به حرفم گوش بده... عبوس و خسته از پله ها پایین رفتم. بالاخره به لابی رفتم اونجا هم نبود. هیچ جا نتونستم پیداش کنم. همون لحظه تهیونگ و جونگ کوک از در هتل وارد شدند. به محض دیدنم جلو اومدن. تهیونگ پرسید:
_نونا، حالت خوبه ما تمام روز تو رو ندیدیم؟
من خوبم تهیونگ من فقط یه کم.. نمیدونم... حدس میزنم گرما زده شده باشم. میدونی خیلی گرمه
گفتم و عرق دستام رو با لباسم پاک کردم. جونگکوک لبخندی زد
_یونگی هیونگ هم امروز در موردت سوال میکرد، فکر کنم مریض شدی نونا
وقتی اسم یونگی رو شنیدم جا خوردم، اما بلافاصله خودم جمع و جور کردم و پرسیدم:
_یونگی؟ ها... مریض نیستم، دیروز صبح داشتم با سومین صحبت می کردم و فکر می کنم اون شنیده، حتما اشتباه متوجه شده
اگه کمی بیشتر ادامه میدادم قطعاً میفهمیدن یه مشکلی پیش اومده. نمی دونم اگه بپرسم یونگی کجاست، عجیب به نظر می رسم؟
_خب... صحبت از یونگی شد. میدونی کجاست؟ باید یه چیزی ازش بپرسم، مشکلات کارآموزی
سعی کردم لبخند بزنم.
_یونگی هیونگ کنار استخره. او همون جاییه که شما دیشب نشستید نشسته
تهیونگ با اشاره به در گفت. دیشب اونجا نشستیم؟ اما تهیونگ از کجا این رو می دونست؟ جونگ کوک به آرومی چیزی کنار گوش تهیونگ گفت. انگار چیزی گفته بود که نباید می گفت
_از کجا میدونی...
_به هر حال نونا باید بریم، بعدا میبینمت جونگ کوک با عجله گفت و تهیونگ رو ازم جدا کرد. به رفتنشون خیره شدم. هنوز سوالات بی جوابی پیشم بود که یونگی جوابشون رو میدونست. پس نفس عمیقی کشیدم و به زور قدمی برداشتم و از هتل خارج شدم. یک شب زیبای دیگه. نسیم یک شب گرم بهاری می وزید. چشمام تو باغ هتل که با انواع گل ها آراسته شده بود، چرخوندم. چقدر دلم می خواست روزهای اینجا خوب باشه، اما هیچ روزی اونطور که می خواستم پیش نمی رفت. مثل همیشه. وقتی بالاخره یونگی رو پیدا کردم، کنار استخر نشسته بود، دقیقاً همون جایی که تهیونگ گفت. وزنم روی عصا گذاشتم و به آرومی به سمت یونگی رفتم. یونگی سرش بین دستاش گرفته بود، انگار به چیزی فکر می کرد. اول می خواستم بدون اینکه مزاحمش بشم برگردم، اما بعد فکر کردم که دیگر هرگز یونگی رو به این راحتی گیر نمیارم، پس کنارش وایستادم. انگار هنوز متوجه من نشده بود، گلوم صاف کردم تا بفهمه من اینجام.
_چه خبر هیونجی؟
با سردی گفت. با وجود اینکه با هم دعوا می کردیم، بازم از ملاقات با همون یونگی به شکلی خنده دار لذت می بردم.
_ام.. نمی دونم... می تونیم صحبت کنیم؟
_در مورد چی؟
سرش بلند کرد و بهم نگاهی انداخت. صدام بالا بردم
_حداقل برو کنار بذار تا من بشینم
خیلی خوشحال شدم که به حالت قبل از تعطیلات برگشتیم. وقتی یونگی فریادم شنید، با اکراه کنار رفت و جا برای نشستن من باز کرد. به سمتش رفتم و به آرومی نشستم، می خواستم حرف بزنم اما نمی دونستم چطوری شروع کنم. گفت:
_خب، بیا صحبت کنیم
یهو پرسیدم:
_تهیونگ از کجا میدونه من دیشب اینجا با تو نشسته بودم؟
از سوالم تعجب کرد.
_چی؟
اخم کرده بود
_میگم تهیونگ از...
_باشه فهمیدم. از کجا میدونی که میدونه؟
در واقع، مشکل اینه که تهیونگ می دونه، چرا اگر من می دونستم که تهیونگ می دونه، مشکل ایجاد می شد؟ گیج شدم، سرم تکون دادم:
_ما همین الان تو لابی همدیگرو دیدیم
_این بچه
_یک دقیقه
با تعجب چشمامو باز کردم و گفتم:
_تو بهشون گفتی کجا نشستیم؟
_آره، گفتم
_چرا؟
یونگی در حالی که به من نگاه می کرد چشم هاش گرد کرد
_چرا اینقدر بزرگش کردی؟ می ترسی اشتباه کنن؟
واقعاً، چرا من اینقدر آزرده شدم؟
_من...
تو اومدی اینجا در مورد این صحبت کنی؟ حرفاش برنده بود می تونست تمام احساساتم تکه تکه کنه
_در واقع... من هستم... یونگی..
آه عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
_می خواستم بابت دیشب عذرخواهی کنم، دیشب من نبودم. نمیدونم چرا اینجوری رفتار کردم یا چرا مشروب خوردم...
حتما دروغ میگفتم
_هنوز نمیتونم بعضی چیزا رو بیاد بیارم ولی اگه کاری کردم یا چیزی گفتم که باعث سوءتفاهم بشه...
_هیونجی؟
شونم گرفت، نفس نفس می زد:
_آره؟
می خواستم من ببخشه. سرش رو به نشونه منفی تکون داد:
_در مورد چی صحبت می کنی؟ چیزی درباره دیشب یادم نیست
صورتش حتی یک ماهیچه رو تکون نمی داد، یونگی بی حس بود، اما من تا به حال اون اینطوری ندیده بودم. یک جایی اشتباه بود. ناباورانه پرسیدم
_واقعا؟
_آره، واقعاً یادم نیست
برگشت و به استخر خیره شد.
_خب پس، به هر حال کار مهمی نبود
صدام مثل زمزمه بود. نفس عمیقی کشیدم و دوباره به دستام خیره شدم. من هرگز تو زندگیم اینقدر آروم نبودم.پ.ن: زیادی مشکوک میزنن یونگی و تهیونگ😒
YOU ARE READING
«فصل اول» No Story[✔]
Randomمجبور شدم بایستم و منتظر بمونم وقتی جین به سمتم اومد، لبخند مسخره ای به لب داشت: "تو باید کارآموز جدید هونجا باشی" گفت. اخم کردم و نفس عمیقی کشیدم تا عصبانی نشم: "اسم من هونجا نیست، هیونجیه." با خستگی زیاد گفتم هر بار اسمم رو اشتباه تلفظ میکر...