هیونجی:
_امروزم دیر میرسیم
از بیرون در، سر سومین فریاد کشیدم. لحظه ای بعد سومین در حالی که جوراباش پاش میکرد از اتاقش بیرون پرید:
_من آمادم
چشمامو چرخوندم:
_کیفت؟
انگار تازه یادش اومد که به سمت اتاقش دوید، کیفش برداشت و دوباره با دو به سمتم اومد
_من آمادم
بعد اینکه با مدیرمون سوار ماشین شدیم دفترچه یادداشت رو بیرون آوردم و شروع کردم به یادداشت کارایی ک امروز باید انجام بدم
_دخترا شما امروز کلاس گیتار ندارید. خانم لی امروز کمپانی نمیاد. واسه همینم برنامه ی امروزتون تغییر دادم
شروع به خوندن کرد. وقتی نوبت به من رسید، دفترچش بست و لبخند زد:
_هیونجی، یانگ پی دی می خواد امروز باهات کار کنه
تعجب کردم:
_ با من؟
با انگشت اشاره به خودم اشاره کردم. مدیر ما لبخند زد
_آره یانگ پی دی نیم ساعت یازده تو استودیو ضبط منتظرته
زمزمه کردم
_استودیوی ضبط؟
اگه به استودیوی ضبط برم، یعنی اینکه اونجا باید چیزیو ضبط کنم؟
از فکر بیرون اومدم و به ساعت تلفنم نگاه کردم. به سمت مدیر ما برگشتم:
_یعنی این دو ساعت وقتم خالیه؟
یهو خوشحال شدم چون مدیر ما بدون اینکه چیزی بگه سر تکون داد. کمربندم باز کردم:
_میشه اینجا پیاده شم و راه برم؟
از پنجره به بیرون خیره شد انگار متوجه شد از کمپانی دور نیستیم که با صداش راننده رو متوقف کرد. بعد اینکه کیفم رو شونم انداختم از ماشین پیاده شدم و شروع کردم به قدم زدن. امروز دومین روز بهار بود. درختا شکوفه داده بودن، گلای صورتی انگاری نتونستن نیروی باد رو تحمل کنن و به آرومی تو خیابان می ریختن. نفس عمیقی کشیدم و با استشمام عطر گلها به راهم ادامه دادم. همونطور که راه می رفتم برای لحظه ای سرم رو به سمت آسمون بلند کردم، ابرا شبیه آب نبات پنبه ای سفید بودن. به قدم زدن میون جذابیتای زمین و آسمون ادامه دادم. همونطور که راه می رفتم، متوجه شدم که دارم به کمپانی نزدیک می شم. دلم نمی خواست به اون خیابان باریک و شلوغ برم. امروز حتی دلم نمیخواست به کمپانی برم. یعنی راهی برای یک روز مرخصی و فرار از کار وجود نداشت؟
_هیونجی
اسمم از نزدیکی پارکی که از کنارش رد میشدم، شنیدم. برگشتم تا به اطراف نگاه کنم. وقتی جین دیدم که از پشت درخت ظاهر شد، تعجب کردم. جین قدم هاش تند کرد و به سمتم اومد و لبخند عجیبی زد:
_واقعا خودتی. یک لحظه ترسیدم که توهم زده باشم
بهش لبخند زدم:
_داری میری کمپانی؟
سریع گفت:
_من؟ اوه نه...
با کنجکاوی پرسیدم
_پس اینجا چیکار میکنی؟
ساعت 09:40 بود، اگر قرار بود بعدازظهر بیاد اینجا چی کار می کرد؟ نظافت چی داره خوابگاهشون تمیز میکنه؟ با خنده گفت: _هیچکس خونه نبود
سرمو به نشونه فهمیدن تکون دادم جین یهو ابروهاش بالا انداخت و دستاش تو جیب شلوار جینش فرو کرد:
_تو چی میری کمپانی؟
لبخندی زدم
_نه هنوز، ساعت یازده باید کمپانی باشم. تا اون موقع میخواستم تو پارک قدم بزنم. _واقعا؟
جین با لبخند ادامه داد:
_پس من همراهی می کنی؟ من به معنای واقعی کلمه تنهام
_البته... اما... میخوای چیکارکنی؟
_هیچی فقط میخوام تو پارک قدم بزنم
کمی بعد من و جین در حال قدم زدن تو پارک بودیم. تمام مدتی که کنار گلا قدم میزدیم، فقط در مورد آب و هوا حرف زدیم. هر از چند گاهی باد می وزید و گلبرگ های صورتی روی سرمون می بارید. بعد اینکه دستم بین موهام بردم و تمام برگ ها رو از رو موهام پایین انداختم، به نیمکت اشاره کردم:
_اونجا بشینیم؟
جین سری تکون داد و به سمت نیمکت رفتیم و نشستیم. درست روبرومون یک حوض کوچیک بود. جین بدون اینکه چشمش رو از قوی تو برکه برداره، پرسید:
_حالت چطوره؟ همه چی خوبه
لب هام روی هم فشار دادم و فکر کردم: _خوب. حدس می زنم
_فستا نزدیکه
رو به من کرد:
_تو هیجان زده ای، نه؟
پوزخندی زدم و با حس استرس گفتم:
_در واقع زیادم هیجان زده نیستم، می ترسم جین لبخندی زد و به عقب خم شد. سرش رو به سمت آسمون بلند کرد:
_یادمه. منم وقتی قرار بود دبیو کنیم، خیلی هیجان زده نبودم.
سرش برگردوند و تو چشام خیره شد:
_اگه اعضا نبودن، حتما از استرس میمردم
با اعتراف جین خندیدم:
_واقعا؟ اینقدر بده؟
_بدتر از این. فقط نمی دونم چطوری اون با کلمات بیان کنم
همون موقع باد شدیدی شروع به وزیدن کرد.
یهو چشام بستم و گردنم کج کردم تا از باد در امان بمونم، اما درختی که درست بالای سرمون بود تقریباً همه برگ هاش روی ما ریخت. چشمامو که باز کردم سرو وضعم دیدم، بلند شدم و شروع کردم به غر زدن. موهام به هم ریختم وای آخه چطوری اینا رو از رو موهام پاک کنم. جین هم داشت موهاشو مرتب می کرد. وقتی فکر کردم کارم تموم شده، دوباره نشستم و به سمت جین برگشتم. درست زمانی که می خواستم چیز دیگه ای ازش بپرسم، جین روی صورتم تمرکز و اخم کرد. چه مشکلی داشتم؟ جین اخمش باز کرد و نزدیکم اومد. بهش خیره شدم. نفهمیدم چرا این کارو می کنه. می خواستم چشم ازش بردارم، اما انگار یخ زده بودم. قلبم انقدر تند می زد که نزدیک بود منفجر بشه. می تونستم قسم بخورم که صورتم قرمز شده. به سختی آب دهنم قورت دادم. جین کمی نزدیکم شد، دستش کمی بلند کرد و نزدیک صورتم آورد. چشام دیگه جین دنبال نمی کرد بلکه اینبار به دستش خیره بودم. به محض اینکه نفسمو حبس کردم جین دستش رو موهام برد و بعد از برداشتن گلبرگ صورتی با دستش موهام صاف کرد و پشت گوشم برد
_حالا شد
بازم می تونستم قسم بخورم صدای جین تو قلبم طنین انداز می شد نه تو گوشم. به زور لبخندی زدم:
_ممنون
جین بدون اینکه حرفی بزنه سرش بلند کرد و به برگهای صورتی در حال افتادن اشاره کرد و رو به من کرد:
_میدونی در مورد این برگها چی میگن؟
منتظر شدم حرفش ادامه بده. جین که متوجه شد به صحبتش ادامه داد و کف دستش به جلو دراز کرد:
_اگه این برگ وقتی که انتظارش نداری کف دستت بیفته، عشق واقعیت پیدا میکنی
از جمله جین تعجب کردم. خودم مجبور کردم لبخند نزنم. جین به سمتم برگشت و خم شد تا بهم نگاه کنه:
_نمی خوای تلاش کنی؟
_من؟
_بیا امتحانش کنیم
گفت و دستاش رو دوباره دراز کرد. با اصرارش نتونستم لبخند نزنم. با دست دراز شده منتظر موندم. طولی نکشید که برگی وسط کف دستم افتاد. با تعجب به جین نگاه کردم. جین لبخندی زد و به کف دستم نگاه انداخت:
_اوه، پس عشق واقعیت پیدا می کنی
با برگ تو دستم لبخندی زدم. منتظر موندم تا نتیجه تلاش جین ببینم. حتی بعد از 5 دقیقه همه برگها از دست جین فرار میکردن. جین در نهایت طاقت نیاورد و دستش پس کشید و خندید:
_به هر حال باید به طور غیر منتظره ای اتفاق بیافته. اگه براش صبر کنم چه فایده ای داره؟
_درسته. این عشق نیست، نه؟ در غیرمنتظره ترین لحظه...
زمزمه کردم و به قو شناور مقابلم لبخند زدم. جین یهو دستش دراز کرد و بازوم گرفت:
_ساعت 10:52 عه، نمیری کمپانی؟
با شنیدن ساعت، یهو از جا پریدم
_باید برم، نباید دیر کنم، یانگ پی دی نیم منتظرمه
به جین گفتم میای؟ جین بعد از نگاه کردن به اطراف سرش رو تکان داد:
_میخوام یکم دیگه اینجا بشینم
با فهمیدن دلیلش، با جین خداحافظی کردم و به سرعت به سمت کمپانی راه افتادم. وقتی وارد کمپانی شدم لحظه ای وایستادم و دستام روی زانوهام گذاشتم و نفسی کشیدم. به خاطر این بود که من خیلی سریع دوییدم یا... _هیونجی
با صدای یونگی از فکر بیرون اومدم. برگشتم سمت جایی که صدا اومد و کمی به یونگی تعظیم کردم
_صبح بخیر
_یانگ پی دی منتظرته
_چی؟ اما تو کجا...
_قراره باهم کار کنیم
همونطور که قدم های یونگی رو به سمت استودیو دنبال می کردم، تو دلم دعا کردم تا نامجون هم اونجا باشه. وقتی وارد استودیو شدیم با این واقعیت مواجه شدم که امروز روزی بود که دوباره دعاهام براورده نمیشد. به جای نامجون، یوجین جلوی من وایستاده بود. _دیر کردی
یوجین با لبخنده فیکی بهم نگاه کرد. با اینکه چهار سال ازم کوچیکتر بود با لجبازی بی احترامی می کرد دیگه داشت اعصابم به هم می ریخیت
_هنوز دیر نشده. نزدیک بود بشه
یانگ پی دی گفت. به صندلی خالی کنارش اشاره کرد
_می دونم که قراره ضبط داشته باشیم اما می خواید قبلش چیزی ببینید؟
تو جواب لبخندی زدم
_البته
_یونگی، باید کمی صبر کنی
وقتی روی صندلی نشستم یانگ پی دی گفت. یونگی به جای اینکه به سمت صندلیهای چرمی عقب بره، همچنان کنار یانگ پیدی وایستاده بود و اون و کارایی که تو کامپیوتر انجام میداد رو تماشا میکرد. یانگ پیدی شروع به توضیح دادن کرد که چطوری بعضی کارارو انجام میده با وجود اینکه متوجه شدم نگاه یونگی رو منه، توجهی نکردم و به حرف های پی دی نیم گوش دادم.
می خواستم هر چیزی رو که ممکنه در آینده برام مفید باشه رو یاد بگیرم. وقتی تقریبا تمام مراحل توضیح داد، به سمت یونگی برگشت و به استودیو اشاره کرد:
_تو می توانی بری یونگی، همه چیز آمادس
کاغذهای روی میز رو برداشت، به سمت در رفت اما وایستاد و به یوجین که پشت سرش وایستاده بود اشاره کرد:
_فقط یوجین رو از کلیدها دور نگه دارید. فکر نمی کنم اون چیزی متوجه شده باشه، نزدیکش نشو کارم رو خراب نکن
گفت و وارد اتاق ضبط شد
متوجه نشدم که چرا یونگی این حرف زد، برگشتم تا یوجین رو ببینم که در حالی که ناخن هاش رو سوهان می زد خشکش زده بود _بهت نشون میدم مین یونگی
گفت و در استودیو رو محکم کوبید. دو ساعت بعد کار ضبطش تموم شد. داشتم آهنگ یونگی رو زمزمه میکردم و به چیزی که یانگ پی دی نیم می گفت گوش می دادم. با وجود اینکه زیاد تکرار نکردیم، ولی همون چند بار انگار کافی بود. یانگ پی دی به عقب خم شد و کمی خودش کشید.
_تموم شد؟
پی دی نیم سرش تکون داد:
_نه ولی باید به پارک پی دی زنگ بزنم، اما گوشیم جا گذاشتم. فوری می رم میارمش البته، چیز زیادی باقی نمونده، می تونی بری سرم برگردوندم و به یونگی داخل اتاق نگاه کردم، بی توجه به ما، با کاغذهای روبروش مشغول بود
_نه، صبر می کنم
گفتم و به سمت پی دی نیم برگشتم. با عجله از اتاق خارج شد. منم شروع به قدم زدن اطراف اتاق کردم تا پاهام که خواب رفته بود، بیدار کنم. همون موقع در اتاق به سرعت باز شد. با تعجب ابروهام بالا انداختم یوجین رو دیدم که اومد تو
_چرا برگشتی
یهو پرسید
_میخوای بهم کمک کنی؟
برای چی؟
سرش رو به طرف یونگی تکون داد و خندید: _انتقامم ازش میگیرم
از جوابش شوکه شدم
_منظورت چیه؟
بدون اینکه جوابم بده به میز نزدیک شد و دستش رو دراز کرد تا یکی از کلیدها رو لمس کنه. تازه متوجه شدم قصدش چیه به سمتش دوییدم و دستش گرفتم:
_احمق نشو یوجین
انگار از چشماش که بهم خیره بود، آتیش فوران می کرد.
_حتی اگه کمک نکنی این کارو میکنم اون نمی تونه من ضایع کنه
_یوجین
بدون اینکه به حرفم گوش بده دوباره سراسیمه بیرون رفت، اما باز من ازش سریعتر بودم و مچش محکم گرفتم و فریاد زدم:
_داری اشتباه می کنی
همونطور که به یوجین نگاه می کردم، متوجه شدم که یونگی از گوشه چشمش ما رو تماشا می کنه. این پایان هممون بود. اگه اون شنید باشه چه اتفاقی افتاده. دندونام رو هم فشار دادم و سعی کردم چیزی رو لو ندم
_یوجین برو از اینجا
_اگه نتونم اینجا کاری کنم، به استودیو خودش میرم
برای اجرای نقشه ای که یهو تصمیم گرفته بود برگشت و به سرعت استودیو رو ترک کرد. وحشت شروع به بالا رفتن از گلوم کرده بود، من باید چی کار می کردم؟ تصمیم گرفتم یوجین رو دنبال کنم و به یونگی اشاره کردم که منتظر بمونه و از استودیو بیرون زدم. یوجین از پله ها بالا می رفت. دنبالش دوییدم
_یوجین
وقتی یوجین روی آخرین پله دیدم، با آخرین سرعت پریدم و بازوش گرفتم و متوقفش کردم
_تو سعی داری چیکار کنی یوجین؟
با وجود اینکه سعی می کرد دستش از دستم جدا کنه، من محکم چسبیده بودمش، قصد رها کردنش نداشتم. صداش بالا برد
_بذار برم هیونجی
_عمرا! ببین داری اشتباه می کنی، آروم باش یوجین با تمسخر خندید:
_چرا آروم باشم نشنیدی چی گفت همیشه داره به ما توهین میکنه!
_یوجین اون ارشدمونه، لطفا با احترام صحبت کن. فقط هیچ کار احمقانه ای انجام نده و به استودیوش نزدیک نشو
دوباره سعی کرد دستش کنار بزنه، اما وقتی نتونست، عصبانی شد
_من خودش و دستگاهاش و هر چیز دیگه ایش نابود می کنم
نفس عمیقی کشیدم و با عصبانیت سرم چرخوندم اما نزدیک بود چشام با دیدن یونگی از حدقه بیرون بزنه. اون پایین پله ها ایستاده بود و به حرف های ما گوش می داد. قبل از اینکه یونگی متوجه بشه دیدمش. سرمو برگردوندم و به سمت یوجین برگشتم:
_ببین ما اینجا نباید در مورد این موضوع حرف میزدیم، بیا بریم
کمی عقب کشیدم و هدفم این بود که هر چه زودتر از اینجا دور بشم اما اون بیشتر عصبانی شد
_چرا همیشه به من زور میگید؟ شما کی هستید؟
گفت و با حرکتی ناگهانیش من هل داد. از شدت فشار تلوتلو خوردم و تعادلم رو از دست دادم. می دونستم پشت سرم پله س اما برای فهمیدنش دیر شده بود. وقتی تعادلم از دست دادم از پله ها پرت شدم پایین.
چشمام بستم، نتونستم شدت درد تحمل کنم که سرم به زمین سفت برخورد کرد. وقتی احساس کردم مایع داغی داره از سرم می ریزه، فهمیدم چیشده
_هیونجی...هبونجی
اول صدای یونگی به من رسید و بعد خودش. آهسته دستش زیر سرم گذاشت و سرم کمی بلند کرد:
_چشماتو باز کن هیونجی! حالت خوبه؟
با شنیدن صدای وحشت زده یونگی تعجب کردم و چشام رو کمی باز کردم اما طاقت دردش نداشتم. وقتی یونگی متوجه شد که سعی دارم چشام باز کنم، سرش بلند کرد و فریاد زد:
_یوجین
بعد دوباره رو به من کرد:
_نخواب... نخواب باشه؟ نخواب
داشتم تسلیم سنگینی پلک هام می شدم. وقتی چشمام رو کاملا بستم، صداش شنیدم:
_من نمی تونم اینطوری صبر کنم
حس کردم من بلند کرد و با سرعت شروع به راه رفتن کرد. صدای کارمندان اطرافم مثل زمزمه تو گوشم میپیچید. همه میپرسیدن چی شده؟
_هیونجی؟ یونگی چی شده
صدای جین بود. یونگی لحظه ای تردید کرد. همون لحظه یه سایه روی صورتم افتاد ولی قدرت نداشتم چشامو باز کنم و به جین نگاه کنم.
_از پله ها افتاد
جین.فریاد زد
_سریع یه ماشین بیارید.
یکدفعه اطرافم روشن شد. صدای زنگ تو گوشم داشت بلندتر می شد. نمی دونستم کجام و چه خبره. وقتی بالاخره غیر قابل تحمل شد، علیرغم هشدارهای یونگی، خستگی زیادی من در آغوش گرفت و از دنیای اطراف جدام کرد.پ.ن: راجب یوجین اشتباه می کردم یه ساسنگ فن نیس یه سادیسمیه 😂
پ.ن: ولی بیاید قبول کنید جین و سوهیون تو این پارت زیادی وایب دختر پسرایی که تو خواستگاری میرن باهم حرف بزنن میدادن
YOU ARE READING
«فصل اول» No Story[✔]
Randomمجبور شدم بایستم و منتظر بمونم وقتی جین به سمتم اومد، لبخند مسخره ای به لب داشت: "تو باید کارآموز جدید هونجا باشی" گفت. اخم کردم و نفس عمیقی کشیدم تا عصبانی نشم: "اسم من هونجا نیست، هیونجیه." با خستگی زیاد گفتم هر بار اسمم رو اشتباه تلفظ میکر...