سومین:
_بم، بم، بام.یک.دو.سه.پیچ _راست.یک.کی.چپ.یک.دو
_برای آخرین بار برگرد و...
سرم بلند کردم، هوسوک داشت می خندید، با چشماش به انعکاسمون تو آینه خیره شد
_امروز بهتر بودید اما یوجین تو باید دوباره چرخش تمرین کنی. به اندازه کافی خوب نیست، از ریتم خارجی
به تصویر یوجین تو آینه نگاه انداختم. با شنیدن حرفای هوسوک، یوجین چشماش گرد کرد . با خروج هوسوک و بقیه دخترا از استودیو، وسایلم برداشتم و گوشیم از کیفم بیرون آوردم و به هیونجی زنگ زدم. وقتی فهمیدم هیونجی تو کافه تریاس قدم های خستم برداشتم تا به سمتش برم. وقتی پیداش کردم و روبروش نشستم، هیونجی لیوانش جلوی صورتش گرفت و جرعه ای از قهوه اش نوشید و به من نگاه کرد:
_تمرینت تموم شد؟
_هوم تموم شدش
گفتم و جرعه ای از قهوه خوردم و پرسیدم:
_این چندمین لیوانه؟
هیونجی صادقانه جواب داد:
_سوم
با تعجب چشمامو باز کردم و سریع لیوان ازش گرفتم و متوقفش کردم:
_میخوای بر اثر سکته قلبی بمیری؟
هیونجی بدون جواب فقط بهم خیره شد
_مچت چطوره؟
_گچ گرفتنش
بی اختیار با جواب هیونجی خندیدم. هیونجی هم با دیدن من که در حال خندیدن بودم لبخند نصه نیمه ای زد:
_انتظار داری چی بگم فقط سه هفته گذشته هنوز دو ماه برای بهبودی نیاز دارم. آیش نمیتونم به این عصای لعنتی عادت کنم
_چرا از دست من عصبانی هستی؟ عصبانیتت سر هر کسی که این کارو باهات کرده خالی کن هیونجی لباش رو هم فشار داد. انگار میخواست چیزی بگه ولی پشیمون شد. گوشیم از جیبم درآوردم و به سمت هیونجی چرخیدم تا فیلم تمرین رقص امروز نشونش بدم
_ببین، امروز تمرینمون این بود
هیونجی یهو نگاهش به ویدیو داد و گردنش کمی کشید تا بتونه بهتر ببینه. وقتی حرکت کلیدی رقص رسید، هیونجی با لبخند ضربه ای به پهلوم زد:
_تا به حال تو عمرم رقصنده ای به این خوبی ندیده بودم
با لبخنده خجالتی به هیونجی نگاه کردم: _ممنون
هیونجی گیج نگاهم کرد و خندید:
_اوه سومین تو نه
با انگشتش اشاره کرد و گفت:
_من منظورم جونگ هوسوک بود
_چه اتفاقی برای هوسوک هیونگ افتاده؟ تهیونگ با چشمای کنجکاو نگاهمون میکرد. وقتی نگاهش به هیونجی افتاد کمی تعظیم کرد. هونجی به تهیونگ ویدیویی رو که تماشا می کردیم نشون داد و به صندلی اشاره کرد که تا بنشینه
_اوه نه من باید برم... شما هم منتظر جلسه اید؟
_چه جلسه ای؟
_جلسه همیشگی مدیر سو بهت نگفت؟
_نه
هیونجی رو کرد به تهیونگ
_جلسه الانه؟
_آره
با جواب تهیونگ، من و هیونجی از روی صندلی بلند شدیم و از کافه تریا بیرون زدیم تا به جلسه برسیم. هیونجی به خاطر عصاش پشت سرمون میومد
_جعبه هات باز کردی؟ تموم شد؟
یهو پرسیدم چون می خواستم سکوت رو بشکنم. تهیونگ اخم کرد و متوجه منظورم نشد. _بسته؟
لبخند زدم، تقریباً یک ماه گذشته بود. طبیعی بود که یادش نیاد. تهیونگ انگار یادش اومد که چشماش گرد شد. دستش رو شونم گذاشت
_بیخیال
با تعجب از حرکتش خندیدم:
_یااا حالا منم نخواستم کاری کنم
گفتم و به شوخی تهیونگ کنار زدم. در حالی که دوتایی به خندیدن ادامه می دادیم، برگشتم، اما لبخند روی صورتم خشک شد جیمین با نگاه شوکش جلوی اتاق رئیس من و تهیونگ رو تماشا میکرد. تهیونگ با سرعت از من دور شد و سعی کرد جیمین رو در آغوش بگیره و با خنده پرسید:
_جلسه شروع شده؟
_از کجا بدونم؟ هنوز نرفتم داخل
جیمین گفت و تهیونگ رو هل داد. دستش به سمت دستگیره در برد تا وارد اتاق جلسه بشه، اما تهیونگ متوقفش کرد:
_بیا با هم بریم داخل
گفت و با سر به هیونجی اشاره کرد. اگرچه جیمین از این وضعیت ناراضی به نظر می رسید، اما همونطور که تهیونگ می خواست منتظر موند. تهیونگ بعد از اینکه هیونجی بهمون رسید در زد. هممون وارد اتاق شدیم و روی صندلی های خالی نشستیم. انتظار نداشتم جلسه اینقدر شلوغ باشه، همه کارآموزای زن و مرد کنار بی تی اس نشسته بودن. صحبت درباره فعالیت های کل کمپانی بود. کمی راجب فعالیت های آینده صحبت شد. نماینده آژانس مسافربری بلند شد. منتظر موندم تا حرفش بزنه یعنی چی میخواست بگه
_قراره به یک کشور دیگه برید. تصمیم گرفته شد که این بار دبی مقصد باشه
_می دونید Summer package هر ساله این خبر جدیدی برامون نبود، اما برای اعضا خبر خوبیه.
خیلی وقت بود لبخند رو لب اعضا نشسته بود. تهیونگ و هوسوک بلافاصله خم شدن و شروع کردن به صحبت با همدیگه، مهماندار ادامه داد: _بنگ پی دی نیم تصمیم گرفته برای امسال استثنا قائل بشه. لبخند امیدوارکننده ای زد:
_تعطیلات امسال شامل کارآموزا هم می شه این چیز خیلی جدیدی بود. سرتاسر سالن یهو غوغا به پا شد. در حالی که کارآموزای مرد می خندیدن و همدیگرو در آغوش می گرفتن، بی اختیار به سمت هیونجی برگشتم.
_ما به دبی میریم
با حالت کیوتی گفتم. دست یوجین تو هوا توجهم به خودش جلب کرد. کمی خودش کشید و چشماش به سمت هیونجی چرخوند و گفت: _تعجب می کنم...
نگاهش بین من و هیونجی چرخوند و برگشت
_همه باید بریم؟
آنقدر روی «همه» تاکید کرد که حس کردم این سؤال بی دلیل پرسیده نشده. منتظر موندم تا جوابش بشنوم نماینده به یوجین نگاه کرد و گفت:
_مجبور نیستید اما مخالفتتون ممکنه باعث عصبانیت کمپانی بشه
این به این معنی بود که شرکت اجباری بود. یوجین که از جوابش راضی بود دوباره دستش بلند کرد و با سر به هیونجی اشاره کرد:
_فکر نمیکنم هیونجی بتونه بیاد.چطور میشه با پای شکسته ساعتها سفر کرد؟
همه نگاه ها به سمت هیونجی برگشت. نماینده نگاه کوتاهی به هیونجی کرد و پرسید:
_نظرت چیه، هیونجی؟ برات مشکله؟
_آه نه...
_البته که مشکلاتی پیش میاد. فکر نکنم هونجی بیاد
یوجین دوباره تکرار کرد. نمی دونم ازمون چی می خواد، به خصوص از هیونجی. فکر می کنم باید این موضوع رو با رئیس در میون بذارم نماینده ادامه داد:
_اما بنظر نمیاد مشکلی داشته باشه
_هیونجی در حال حاضر طوری زندگی می کنه که انگار به خاطر شکستگیش زندانی شده. اگه اون اینجا تنها بمونه چه اتفاقی می افته.
رو به یوجین کرد:
_تا به حال به این فکر کردی یوجین؟
من فقط تو شوک بودم، مطمئنم برای هیونجی هم همینطوره. نگاش کردم دیدم که اونم مثل من متعجب شده. با چشمای گشاد شده داشت یونگی رو تماشا می کرد.
_هیونجی هم میاد.
بعد از اتمام جلسه، به یوجین که در حال ترک اتاق بود رسیدم و شونش گرفتم و کشیدمش کنار:
_مشکلت چیه یوجین؟
خنده ای کرد
_چرا من باید مشکلی داشته باشم؟
سعی کرد کیوت رفتار کنه. بازوش به شدت از بین دستام کشید. برگشت و تو راهرو محو شد.
![](https://img.wattpad.com/cover/290057403-288-k691303.jpg)
YOU ARE READING
«فصل اول» No Story[✔]
Randomمجبور شدم بایستم و منتظر بمونم وقتی جین به سمتم اومد، لبخند مسخره ای به لب داشت: "تو باید کارآموز جدید هونجا باشی" گفت. اخم کردم و نفس عمیقی کشیدم تا عصبانی نشم: "اسم من هونجا نیست، هیونجیه." با خستگی زیاد گفتم هر بار اسمم رو اشتباه تلفظ میکر...