هیونجی:
مجبور شدم چندبار پیام سومین بخونم تا بفهممش. تا اینجا همه چیز تو کمپانی خوب به نظر می رسی خیلییی خوب. حتی دیروز با جیمین بحث کوچکی داشتیم، انا اصلا فکر نمی کردم پی دی نیم بخواد بخاطر همچین چیزی حرف بزنه. اونقدرم بحث مهمی نبود یا حداقل من اینطور فکر می کردم. خودم آروم کردم. احتمالا یک کارآموز جدید اومده و میخوان بهمون معرفیش کنن. با اینکه سعی داشتم با این چیزا خودم قانع کنم، اما پیام سومین خیلی فرق داشت، حتما مشکلی بوجود اومده. با خروج از خوابگاه هوای گرم خرداد ماه یه صورتم خورد. بلافاصله سوار تاکسی شدم و آدرس کمپانی رو بهش دادم. اینجوری زودتر می رسیدم. از ترس سرم درد گرفته بود، هزاران سناریو تو ذهنم می چرخید تا اینکه به کمپانی رسیدم. بدترین احتمال این بود که پی دی نیم بخواد مارو که هنوز دو روزه کارآموز شدیم بیرون کنه. من هرگز به هیچ وجه همچین چیزی رو نمیخواستم. با ورودم به بیگ هیت سومین رو دیدم. بلافاصله ازش پرسیدم:
_بنگ پی دی نیم قراره کجا باهامون صحبت کنه؟
_تو اتاقش
یهو پرسیدم
_چیزی شده؟
همون لحظه در آسانسور با صدا باز شد. وقتی سوار آسانسور شدیم سومین کلید طبقه سوم زد و با آه عمیقی به سمتم برگشت و گفت: _امروز با یونگی بحث کردم
از اول تا آخر رو برام تعریف کرد. کلافه سرم رو تکون دادم
_چرا اینجوری میشه؟ ما تازه شروع کردیم ولی هر روز داریم با یکی دیگه دعوا میکنیم. فکر میکنی بقیه کارآموزا هم مثل ما همچین مشکلاتی داشتن یا این فقط برای ما اتفاق می افته؟
سومین با حالته گیجی جواب داد:
_شاید اونا فقط زندگیشون میکردن؟
همون لحظه که در آسانسور باز شد با قدم های خسته از آسانسور خارج شدیم و به سمت اتاق بنگ شی هیوک راه افتادیم. به در که رسیدیم بدون اتلاف وقت درو زدیم و بعده نفس عمیقی وارد شدیم. به محض اینکه درو باز کردیم یهو همه سراشون به سمت ما چرخید. طبق چیزی که سومین تعریف کرده بود، انتظار داشتم فقط یونگی و نامجون و شاید هم جیمین داخل اتاق باشن ولی الان هر هفت نفرشون اینجا بودن. سمت راست اتاق، سوکجین اوپا، مدیر ما ،سو جیهیون و کارآموزای دختر دیگه هم کنارش نشسته بودن. لحظهای که وارد شدیم، بنگ پیدینیم نگاهش از فایل های جلوش گرفت و به ما اشاره کرد که بنشینیم.
_نمی خوام زیاد وقتتون بگیرم،همتون کاری برای انجام دادن دارید
مکثی کرد و ادامه داد:
_ما یک دبیوت و یک کامبک بزودی خواهیم داشت. مطمئنم تصمیمی که گرفتم تاثیر مثبتی رو همتون میذاره
گفت و به همه نگاه کرد. وقتی نگاهش به سمت من چرخید، نمی تونستم تشخیص بدم خوشحاله یا عصبی، اما همچنان احساس می کردم دارم زیر نگاهش له میشم. لبام با زبون تر کردم و سعی کردم خودم آروم کنم. اون الان گفت یک دبیوت در پیشه و این یعنی ما همین روز اولی اخراج نشدیم؟
_می بینم که اعضا و کاراموزا خیلی خوب باهم کنار میان. من از اتفاقی که دیروز و امروز افتاد، خبر دارم. چند روزی بود که با مدیرا گفت و گو داشتیم و این اتفاقات هم باعث شد تا تصمیم قطعی رو بگیرم
اون اخم کرده بود و این اصلاً چیز خوبی نبود. اعضا هم انگار به اون چیزی که تو ذهن من بود، فکر میکردن. جونگ کوک با نگرانی و تردید به تهیونگ نگاه کرد و دهنش رو باز کرد:
_یعنی چیه؟
تهیونگ هم لباش از هم فاصله داد و گفت:
_نمیدونم
جیمین گوشه ای نشسته بود و فقط به دستاش خیره بود و باهاشون بازی میکرد. جین که کنارش نشسته بود متوجه استرس جیمین شد و با گذاشتن دست هاش روی دست های جیمین متوقفش کرد. همون لحظه پی دی نیم یهو گلوش صاف کرد که نگاهم از اعضا گرفتم و به ادامه ی صحبت هاش گوش دادم.
_به همراه مدیراتون پروژه خیلی خوبی رو براتون در نظر گرفتیم. اول از همه این رو بدونید که شرکت نکردن شما تو این پروژه دور از ذهنه. ما میخوایم شما تجربیاتتون در اختیار هم بذارید...
داشتم عرق سرد میریختم. احتمالاً از ما نمیخواد که به بنگتن بپیوندیم؟
_قبلا هم پیش اومده که به کارآموزای پسر کمک کردید، پس با این کار نا آشنا نیستید
ادامه داد:
_پیش نمایشی تو فستا نمایش داده میشه، که به طور رسمی کارآموزای خودمون رو باهاش معرفی میکنیم. اگه با موفقیت رو به رو بشه، اولین گروه دخترمون دبیوت میدیم.
به ما نگاه کرد. نفس کشیدن از یادم رفت
البته این به عملکرد آینده شما بستگی داره
در حالی که به صندلیش تکیه داده بود، گفت. حکم اعدام ما به این ترتیب امضا شد. پی دی نیم در ادامه توضیح داد:
_اگر کارآموزا موفق بشن، وسایل استودیوهای شما رو هم عوض میکنم و به جاش بهترینارو براتون میخرم
فک کنم هوسوک هم دیگه نفس نمیکشید
_اما هیونگ، تقصیر ما چیه؟
همه سر ها یهو به سمت جیمین برگشتن.
با اینکه فکر می کردم سوالش کاملا درسته، سر تکون دادم و منتظر موندم تا پی دی نیم جواب بده. بنگ شی هیونگ لبخند مرموزانه ای به جیمین زد:
_تو باید قبله بحث با کارآموزا به این فکر میکردی، درست نمیگم؟ من سعی دارم یک گروه جدید دبیوت بدم و تو به جای اینکه اون ها رو راهنمایی کنی باهاشون بحث میکنی
و الان جوری شاکی هستی که انگار هیچ تجربه ای نداری
گرچه درست متوجه منظورش نشدم، اما فکر میکنم پی دی نیم یک حرکت منطقی به روش خودش انجام داده. سکوت مرگباری تو اتاق برقرار شده بود، هیچ کس نمی تونست حرف بزنه. پی دی نیم که انگار تنها کسی بود که کاملاً راضی بود، ادامه داد:
_بچه ها، من نمی خوام دیگه همچین مشکلاتی رو تو این کمپانی داشته باشم. ما اینجا داریم تجارت می کنیم نه بازی امیدوارم متوجه حرفام شده باشید
فهمیدیم که جلسه تموم شده و هممون آروم آروم بلند شدیم. ما از اتاق بیرون اومدیم اما مدیرا تو اتاق موندن تا جزئیات رو با پی دی نیم در میون بذارن.
فقط دلم می خواد به خونه برگردم و زیر لحافم پنهون بشم. تو روزایی که میخواستیم از اعضا دوری کنیم حالا باید یک سال رو کنار هم کار میکردیم. با صدای فریادی از پشت سرم از افکارم بیرون کشیده شدم
_این چه مضخرفیه
وقتی برگشتم، با دیدن جیمین که به دیوار مشت می کوبید جا خوردم. سومین کنارم خشکش زد، میدونستم هرچقدر هم که سعی کنه قوی به نظر بیاد، احساسات درونیش این اجازه رو بهش نمیدن. قبل اینکه اوضاع بدتر بشه از شونه های سومین گرفتم ومجبورش کردم روی صندلی های کنار در بنشینه. بعد اینکه مطمئن شدم حال سومین خوبه، برگشتم و سریع به سمت جیمین رفتم:
_چته؟
گفتم و محکم به شونش زدم. جیمین که انتظار واکنش من نداشت یهو عقب رفت و متعجب نگاهم کرد. جیمین چیزی نگفت که ادامه دادم:
_دیروز ازت معذرت خواهی کردم، نه؟
اصلا فکر نمی کردم همچین چیز کوچیکی رو اینقدر بزرگش کنی... سومین به اندازه من قوی نیست
نفس عمیقی کشیدم و قبله اینکه یه قدم دیگه به جیمین نزدیک بشم آروم زمزمه کردم:
_اگه مشکلی داری بهم بگو اما وقتی اون اطراف نیست
گفتم و خواستم یه بار دیگه جیمین رو هل بدم اما همون موقع یکی مچم گرفت. به عقب برگشتم و چشمم به هوسوک افتاد که بهم می گفت این کارو نکنم. متوجه شدم زیادی تند رفتم و سعی کردم خودم آروم کنم. این قطعاً جیمینی نبود که من می شناختم. از دیروز تا حالا همه ش غافلگیر می شدم. نمیتونستم بفهمم یهو چرا اینقدر از ما متنفر شد؟. چه دلیلی می تونست به این همه نفرت دامن بزنه؟ با نگرانی به سومین نگاه کردم، اون اصلا خوب به نظر نمی رسید و مثل گچ سفید شده بود.
از بچگی سعی می کرد سرسخت به نظر برسه، اما با کوچکترین سر و صدا و دعوا، شروع به لرزیدن می کرد، می دونستم. برگشتم و سریع به سمت دیگه راهرو دوییدم و از آب سردکن کمی آب تو یک لیوان پلاستیکی ریختم.
وقتی دوباره برگشتم، جیمین رو دیدم که جلوی سومین زانو زده بود. سومین سرش رو تکون می داد و با چشمای خسته به حرف های جیمین گوش می داد.
اخمی کردم و سریع به سمتشون رفتم، دیگه نتونستم اجازه بدم خواهرم رو هم اذیت کنه. پشت سر جیمین وایستادم، اما اون هنوز داشت به سومین چیزی میگفت
_من از وضعیتت خبر نداشتم، یعنی... واقعا متاسفم
چیزی که می شنیدم رو نمیتونستم باور کنم. از طرف دیگه سومین بی حرف سرش تکون داد: _اشکالی نداره اما از کجا فهمیدی؟
جیمین با بلند شدنش و برگشتنش من رو پشت سرش دید. داشتم آماده میشدم که ازش به خاطره اینکارش تشکر کنم اما اون قبل اینکه من چیزی بگم با جدیت بهم گوشزد کرد:
_ما هنوز مشکلمون سرجاشهپ.ن: اووووو بابا کوتاه بیاید. ببین سر یه چیز کوچیک چه بحثی راه انداختن خخخخ
نظر شما چیه به کدوم طرف حق میدید؟
YOU ARE READING
«فصل اول» No Story[✔]
Randomمجبور شدم بایستم و منتظر بمونم وقتی جین به سمتم اومد، لبخند مسخره ای به لب داشت: "تو باید کارآموز جدید هونجا باشی" گفت. اخم کردم و نفس عمیقی کشیدم تا عصبانی نشم: "اسم من هونجا نیست، هیونجیه." با خستگی زیاد گفتم هر بار اسمم رو اشتباه تلفظ میکر...