هونجی:
زنگ ساعتم مثل هر روز صبح تو اتاقم ناله کرد، بازوم از زیر لحاف گرمم بیرون آوردم و گوشیم روی تخت خواب پیدا کردم. زنگ رو به تعویق انداختم و صورتم با دستام پوشوندم. دوباره یک روز جدید شروع شد. امروز هم مثل روزای دیگه، آسون نخواهد بود. بعده مدتی که تو همون حالت موندم، چشام باز کردم و به کاغذهایی که روی دیوار کنارم چسبونده بودم و هر کدوم متن آهنگ متفاوتی رو تو خودش داشت، نگاه کردم. چشام رو بستم و انگشت اشاره ام روی یک کاغذ تصادفی گذاشتم تا جمله اون روز رو انتخاب کنم:
_امیدوارم فردا با امروز متفاوت باشه. فقط آرزو می کنم اینطور باشه
(BTS-TOMORROW)
_آره، حتما این هم آرزو کن
با خودم گفتم و بلند شدم تا آماده بشم. بهمن ماه بود و یک ماه از شب سال نو گذشته گذشته بود. یک ماه بدون اعضا برنامه خودمون ادامه دادیم تا درگیری بین ما و اعضا تکرار نشه. تقریبا دیگه همو تو کمپانی ندیدیم. من فقط آخر هفته پیش هوسوک و جونگ کوک دیدم که استودیوی رقص ترک کردن. متاسفانه امروز قرار بود این ارتباط از راه دور به پایان برسه. مدیر سو که صبح اومده بود ما رو ببره، برای برنامه امروز جا باز کرد تا با نامجون شعر بنویسم. مشکل قطعا نامجون نبود، با این حال، ایده هم اتاق بودن با یکی از اونا رو فعلا دوست نداشتم. بعد اینکه کلاس رو ترک کردم شروع کردم به گشت و گذار تو راهرو تا درس ویولون سومین تموم بشه. حوصله ام سر رفت و تا انتهای راهرو رفتم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم. دو نفر جلوی ساختمون توجهم جلب کردند، نامجون و یونگی. انگار داشتن دعوا می کردن. اخمی کردم و کمی خم شدم، بحثشون جدی به نظر می رسید. نامجون دستاش جلو آورد و سعی کرد چیزی بگه. صورتش بخاطر هوای سرد سرخ شده بود. یونگی سعی داشت چیزی رو توضیح بده. همون لحظه دری تو راهرو باز شد وقتی برگشتم سومین رو دیدم که اتاق بیرون می اومد و به سمتم دست تکون می داد. بهش اشاره کردم جایی که هست منتظر بمونه و برگشتم سمت پنجره ولی کسی اونجا نبود. برگشتم و به سمت سومین دویدم: _تو کافه تریا منتظرم باش، باشه؟
با نگرانی پرسید
_چرا، چی شده؟
_فقط صبر کن، من یک دقیقه دیگه برمی گردم گفتم و دویدم از پله ها پایین. وقتی به طبقه همکف رسیدم، سریع به اطراف نگاه کردم تا پیداشون کنم، یعنی هر دوشون تبخیر شده بودن؟ وقتی چرخیدم یهو با تهیونگ بینی به بینی شدم. فوری عقب کشیدم و با ترس دستم روی قلبم گذاشتم
_تهیونگ! منو ترسوندی
با لبخند به چشمام نگاه کرد
_متاسفم
_نامجون رو دیدی یا یونگی؟
با سرش به چپ اشاره کرد
_نامجون هیونگ اونجاست
به طرفی که اشاره می کرد، برگشتم. جلوی پانل ورودی وایستاده بود
_مرسی تهیونگ
به سمت نامجون راه افتادم. اینقدر تو فکر بود که حتی متوجه نشد من نزدیکش شدم. دستم روی شانه اش گذاشتم:
_نامجون؟
یهو جا خورد
_اوه.. هونجی
_میشه یه کم باهام حرف بزنیم؟
_راستش منم میخواستم باهات حرف بزنم
نفسم حبس شد
_مشکلی پیش اومده؟
سرش پایین انداخت
_قرار بود امروز من و تو با هم کار کنیم. فکر می کنم باید با یونگی هیونگ این کار رو انجام بدی
بدون حرف نگاهش کردم. سرم تکون دادم و پرسیدم:
_چرا؟
_چون مجبوری
چاره ای نداشتم جز اینکه قبول کنم.
یک ساعت وقت داشتم تا برم پیش یونگی. به طبقه بالا برگشتم. سومین همونطور که بهش گفتم تو کافه تریا منتظر بود. وقتی من دید دستش روی گونه ش گذاشت و پرسید:
_باز چه اتفاقی افتاده؟
آه عمیقی کشیدم:
_امروز قرار بود خیلی عادی با نامجون کار کنم اما بنا به دلایلی مجبور شدم با یونگی کار کنم. چشماش روی هم گذاشت
_نظری ندارم
گلوم خشک شده بود، قهوه جلوی سومین برداشتم و سر کشیدم. بیخیال اتفاقات پسش اومده با خنده شروع کردیم به حرف زدن، آخرین باری که اینطوری خندیدم یادم نمیاد. نگاهم به در کافه تریا افتاد، جیمین به همراه جونگ کوک وارد کافه شدن. گرمکن تنشون بود و مشغول صحبت بودن. گونه های برافروختشون نشون می داد از تمرین برگشتن.
با دیدنمون، جونگ کوک با لبخند بزرگی دست تکون داد:
_نونا، سومین چیکار میکنید؟
لبخندش باعث شد منم لبخند بزنم
_به زودی باید برم برگردم سرکار. بیا بشین
از گوشه چشمم نگاهی به جیمین انداختم. جیمین نمیخواست بشینه اما به سومین نگاه کرد و صندلی کنارش رو بیرون کشید. کمی که حرف زدیم جونگ کوک رو به من کرد و پرسید: _آه... امروز چه برنامه ای داری؟
_باید روی چند تا شعر کار کنم. البته قرار بود این کار رو با نامجون انجام بدم اما برنامش آخرین لحظه عوض شد، اون گفت باید با یونگی کار کنم
_چی شده؟
شونه بالا انداختم یعنی نمیدونم.
درست جلوی در استادیوش وایستادم. قبل از اینکه وارد بشم برای آخرین بار به خودم التماس کردم"لطفا خودت کنترل کن"، یهو در باز شد و یونگی جلوی من ظاهر شد.
_منتظرت بودم
گوشه لبش به سمت بالا کشیده شد. بدون اینکه حرفی بزنم شونه م آروم کوبیدم به شونه یونگی و رفتم داخل. نگاهی به استودیوش انداختم، کوچیک بود اما فضای گرمی داشت. دستم رو کلاویه های پیانو گذاشتم و به صدا درشون آوردم. امروز هر طور شده باید هدفش بفهمم. دستم کنار کشیدم و منتظر شدم تا واکنشی نشان بده اما اون فقط به صورتم خیره شده بود. گفت:
_بیا دست به کار بشیم، من کارهای زیادی برای انجام دادن دارم
ناامید از نرسیدن به خواسته ام، صندلی جلوی میز رو بیرون کشیدم و نشستم. لپ تاپم بیرون آوردم و فایلی رو که لیریکام توش بود باز کردم و مشغول به کار شدیم. ابروهای یونگی مدام در هم می شد.
_چطور میشه حتی یه شعر درست و حسابی هم نداشته باشی
_بهم اعتماد کن، اگه بعضی چیزا فکرم مشغول نمی کردن تا الان بیست تا اهنگ نوشته بودم
یونگی ابروهاش انداخت و به تمسخر گفت:
_آره من کاملاً باورت دارم، مطمئنم که مینوشتی در حالی که حتی منم نمیتونستم حق با اون بود اما دوست نداشتم قبولش کنم. بعد از حدود دو ساعت کار، هر دو خسته بودیم. به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام رو هم گذاشتم. از اصلاحاتی که انجام دادم راضی بودم و با خوشحالی لبخند زدم. وقتی چشمامو باز کردم یونگی داشت به من نگاه میکرد. وقتی دید که چشام رو باز کردم، بلافاصله سرش رو برگرداند. اون با موهای نعنایی رنگش شبیه بستنی شده بود. با خودم فکر کردم و نیشخندی زدم. با شنیدن خنده من آهی کشید. خودم رو جمع و جور کردم و صاف نشستم و شروع کردم به پرداختن به کاغذهای روبروم. ناخودآگاه بدون اینکه متوجه باشم شروع به زدن خودکار روی میز کردم. یهو یونگی خودکار از دستم گرفت و با لحنی بی احساس گفت:
_چند بار باید تکرار کنم، چیرایی که نوشتی رو بهم بده تا بخونم
اخم کردم:
_همون چیزی که نوشتم روی لپ تاپ هست...
با اشاره به کامپیوتری که روبروش بود گفتم: _میتونی از اونجا بخونی
یونگی با عصبانیت رو به من کرد:
_میخوام از روی کاغذ بخونم
_نمیدونستم تو اینقدر به دستخط من علاقه داری
بدون اینکه حرف دیگه ای بزنم کاغذ به سمش گرفتم. عینکش به چشاش زد و شروع کرد به خوندن شعرهام، گفت:
_جوری که نوشتی هیچ احساسی نداره به جاش اینجوری بنویس
کاغذ دوباره به سمتم گرفت ، اما چیزایی که نوشته بود هیچ ربطی به شعر من نداشت. می خواستم بگم، اگه حرف های اون بنویسم، کلمات تمام ارزش خودشون از دست می دن. با حالته گیجی به یونگی نگاه کردم. با توجه به آهنگ هایی که قبلا نوشته بود، کلماتی که می خواست الان بنویسم خیلی سطحی بود
_نه
با تندی اضافه کردم:
_نمی تونم چیزایی که تو گفتی رو بنویسم.
از روی عینکش نگاهم کرد:
_چرا؟
به این فکر کردم که چطوری توضیح بدم:
_اگه اینارو بنویسم، نمی تونم چیزایی رو که می خوام بیان کنم، نمی تونم احساسی رو که می خوام با این کلمات نشون بدم
_اگه اینقدر به خودت مطمئنی، باید تنها کار میکردی
_منم خیلی مشتاق نیستم، به هر حال، من اینارو نمینویسم
گفتم و کاغذ روی میز گذاشتم. شوکه شد.
ابروهاش بالا انداخت و به چشام نگاه کرد و دستش دراز کرد تا دوباره کاغذ رو برداره. ناخن هاش جوید. بالاخره سکوت اتاق رو شکست، _خب پس. همینطوری که هست نگه دار. اما من نمی خوام جمله آخر رو ببینم
جمله ای که گفت رو حذف کردم، در عوض یه چیز دیگه نوشتم. یه چیز مزخرف. من قصد نداشتم این اتاق رو ترک کنم تا زمانی که متوجه نشدم یونگی تو چه فکریه. برای تایید دوباره به یونگی نشونش دادم. یونگی چیزی که نوشتم رو خواند. ابروش بالا انداخت و عینکش رو صاف کرد و آروم به عقب خم شد: _میدونستم بیکفایتی، اما تا این حدش پیشبینی نمیکردم.
حالا نوبت من بود که بهش حمله کنم.
_در واقع، وقتی داشتم این رو می نوشتم، می خواستم به شعر هایی که خودت نوشتی شبیهش کنم
یونگی با تمسخر خندید.
_تو کی باشی که شعرات با شعرای من مقایسه کنی؟ من از همون روز اول میدونستم که چقدر زیر پوسته "استعداد"ت خالیه، ولی بقیه حرفام باور نکردن اما فکر کنم با این چیزی که من الان دارم باور کنن
گفت و کاغذ رو تکان داد. همونجا که روی صندلیم بودم ماتم برد. پس هدف مین یونگی این بود که ناتوانی ما رو به دیگران ثابت کنه. احتمالاً اول ما رو بیرون می فرستاد بعد کارآموزهای دیگه رو. کاغذ رو به سختی از دست یونگی گرفتم، اون چیز مسخره ای رو که نوشتم پاک کردم به جاش چیزی که واقعاً می خواستم بنویسم رو نوشتم، یک یادداشت کوچک هم براش نوشتم. دوباره اون رو جلوش گذاشتم. لپ تاپ و کیفم را برداشتم و از اونجا بیرون زدم.پ.ن: نمیدونم چرا دلم میخواد یونگی رو با دستام خفه کنم 😒
YOU ARE READING
«فصل اول» No Story[✔]
Randomمجبور شدم بایستم و منتظر بمونم وقتی جین به سمتم اومد، لبخند مسخره ای به لب داشت: "تو باید کارآموز جدید هونجا باشی" گفت. اخم کردم و نفس عمیقی کشیدم تا عصبانی نشم: "اسم من هونجا نیست، هیونجیه." با خستگی زیاد گفتم هر بار اسمم رو اشتباه تلفظ میکر...