سومین:
بازم یه روز تکراری دیگه. صبح زود آماده شدم و به همراه هیونجی، یوجونگ و یوجین به کمپانی اومدم. به دخترای دیگه حسودیم میشه چون بیکارن اما من حتی تو آخرین روز مرخصیمم باید تو کمپانی کار کنم. وقتی یاده اون شب میافتم یهو دلم میلرزه. چشمای جیمین در حالی که لبخند می زد صورتش که زیر بارون برق می زد، لب هاش
_به چی داری می خندی؟
با شنیدن صدای جیمین شوکه از جام بلند شدم و دستش گرفتم تا از افتادن جلوگیری کنم
_من... هیچی
جیمین به رفتار مشکوک من نگاه کرد و گفت: _نباید الان سر تمرین باشی
صدام صاف کردم و پرسیدم:
_مثلا چی؟
واقعا کنجکاو بودم بدونم. جیمین ابروش بالا انداخت:
_رقص، بازیگری یا مثلا زبان ژاپنی
با حالت مسخره ای خندیدم:
_امروز فقط کلاس ژاپنی داشتم که یک ساعت پیش تموم شد.
گفتم و با خم شدن روی میز، دستم روی دفترچه ای که توش طرح میزدم گذاشتم. این ژستم البته توجه جیمین رو به خودش جلب کرد. با سرش به دفترچم اشاره کرد
_چه می کشیدی؟
بلافاصله گفتم
_هیچی
وقتی جیمین خم شد تا دفترچه رو از زیر دستم بکشه، یهو دفترچه رو گرفتم و به سمت خودم کشیدم. لبخند شیطونی زد
_به نظر می رسه چیز خاصی کشیدی
نمی دونستم چه عکس العملی باید نشون بدم. نفس عمیقی کشیدم و خودم آروم کردم.
_درسته
جیمین سریع سرش تکون داد:
_امروز کار دیگه ای نداری؟ تو تنها کارآموزی هستی که بیکاره؟
سرم تکون دادم:
_شاید، اما حدس می زنم...
به ساعت مچیم نگاهی انداختم:
_کلاس یوجین هم یک ساعت دیگه تموم بشه با شنیدن اسم یوجین، اخمی کرد :
_اصلا از این کارآموز جدید خوشم نمیاد
حالا نه که خیلی مارو دوست داره. با فکر کردن به این، یهو خندم گرفت. با دیدن خندم نگاهی بهم انداخت
_پس تو با من میای
با وحشت چشمامو باز کردم
_کجا؟
_ باید برای تولد یک دوست بسیار صمیمی هدیه بگیرم
نفهمیدم ازم چی می خواد، اخم کردم و منتظر موندم تا ادامه بده. جیمین با فهمیدن اینکه منتظرم چشماشو گرد کرد و ادامه داد:
_و تو باید بهم کمک کنی
داشت شوخی می کرد؟ برای رد کردنش وقتی تهیونگ با یه لبخند گشاد وارد اتاقی شد که ما توش بودیم دهنم رو باز کردم. به محض ورود به سمتمون دوید و دستش روی شونه جیمین گذاشت و رو به من کرد:
-مشغولی سومین؟
_من؟
جیمین پرسید
_چرا؟ چی شده؟
تهیونگ بدون اینکه به جیمین نگاه کنه صحبتش با من رو ادامه داد:
_چند مورد برای تعمیر و تعداد زیادی جعبه برای باز کردن دارم
با پایان حرفش، دستش از روی شونه جیمین برداشت و به میز تکیه داد:
_میتونی کمکم کنی؟
_می تونم
_نمی تونه
جیمین یهو این به زبون آورد. با اخم بهش نگاه کردم و منتظر موندم تا حرفش ادامه بده: _نمیتونه چون باید یه جایی با من بیاد
تهیونگ پرسید
_کجا؟
_باید چندتا هدیه بخرم. سومین هم به میخواد بهم کمک کنه
تهیونگ همون موقع برگشت سمتم و خنده ای زد:
_سومین از این موضوع خبر داره؟ حالت صورتش که اینو نمیگه
_البته، اون خودش گفت که می خواد کمک کنه
با تعجب چشمام باز کردم، نمی تونستم بفهمم چرا همچین کاری میکنه. بهشون نگاه کردم
_الانم داشتیم بیرون میرفتیم، مگه نه؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم مجبوری لبخندی بزنم:
_آره درسته
تهیونگ به نشونه فهمیدن سری تکون داد:
_خب پس خوش بگذره
گفت و از اتاق خارج شد. به محض رفتن تهیونگ، نگاهم به جیمین دادم. دهنم باز کردم تا چیزی بپرسم اما جیمین فرصتی بهم نداد: _بیا، باید عجله کنیم، کلاه و ماسک فراموشت نشه
بعد رفتن جیمین، پد طراحیم تو کوله پشتیم گذاشتم و با آسانسور به سمت لابی رفتم. کلاه و ماسکم تو آسانسور پوشیدم، خودم صاف کردم و از دری که باز شد خارج شدم. با دیدنم، دستاش از جیبش بیرون آورد و درو نگه داشت تا من رد بشم. وقتی به مرکز خرید رسیدیم، وارد اولین فروشگاه شدم و رو به جیمین کردم و گفت:
_قصد داری چی بخری؟
_تو کسی هستی که قراره به من کمک کنه
آه بلندی کشیدم و چشام رو چرخوندم:
_از کجا بدونم؟ بالاخره دوست توئه کفش دوست داره یا کراوات؟ چه چیزایی دوست داره؟
جیمین چشماش ریز کرد و تو صورتم خم شد: _سومین...
با ناراحتی گفت:
_دوست من دختره
با شنیدنش یهو لب هام بی اختیار از هم باز شد. آهسته زمزمه کردم:
_اوه
سرم تکون دادم:
_متوجه شدم
گلوم صاف کردم و در حالی که کوله پشتیم رو شونم مرتب می کردم، به اطراف نگاه انداختم: _پس
دوباره به سمت جیمین برگشتم و ادامه دادم:
_اینجا به دردش نمیخوره چون فروشگاه مردونس
از اون فروشگاه بیرون اومدیم و وارد چند فروشگاه دیگه شدیم. کل بدنم درد گرفته بود اما هنوز هدیه مناسبی پیدا نکرده بودیم. جیمین با خستگی زمزمه کرد:
_فکر می کنم بهتره بیخیالش بشیم
مخالفت کردم و سرم تکون دادم:
_نه، بیا ادامه بدیم مطمئنم چیزی پیدا می کنیم
گفتم و دوباره شروع کردم به گشتن.
یک جواهر فروشی درست جلوتر توجهم جلب کرد. سریع به سمت جیمین برگشتم و به مغازه اشاره کردم:
_بریم اونجا؟
جیمین با دیدن فروشگاه اخمی کرد:
_از اونجا چی بخرم؟ حلقه الماس؟
خندیدم:
_نه، میتونی دنبال یک گوشواره یا دستبند زیبا بگردی... بیا بریم
گفتم و بدون اینکه منتظرش بمونم راه افتادم. وقتی وارد مغازه شدم، بعده سلام دادن به فروشنده ها، بهشون گفتم که دنبال چی هستیم و منتظر موندم. همونجوری که تکیه داده بودم، به جواهرات داخل ویترین نگاه می کردم. همون لحظه حلقه ای توجهم به خودش جلب کرد. یهو خم شدم و سعی کردم از نزدیک به حلقه نگاه کنم. یه حلقه شفاف که چندتا نگین مشکی رنگ روش داشت. سه ستاره ریز نقره ای هم ازش آویزون بود. با دیدن ستاره ها لبخند زدم. اونا خیلی کوچیک بودن
_آقا، من فکر می کنم دوست دخترتون از اون حلقه خوشش اومده
_چی؟
سرم بالا گرفتم و دیدم کارمند حلقه ای رو که دوست داشتم به جیمین نشون می داد. سرم به نشونه مخالفت تکون دادم:
_اوه نه... من دوست دخترش نیستم
جیمین دستش روی بازوم گذاشت تا من رو ساکت کنه:
_این یکیه که فقط اومده کمکم کنه
جمله جیمین تو گوشم زنگ خورد. اون حتی من دوست خودش خطاب نکرد. من براش فقط "یک" بودم. نفس عمیقی کشیدم، آب دهنم به سختی قورت دادم و سعی کردم آروم باشم. به دستبندی که سنگای صورتی داشت اشاره کردم: _اینها خوشگلن
بعده تاییدش، دستبند رو خرید و با من از فروشگاه خارج شد. یک لحظه متوقف شدم چطور میتونستم ساکت بمونم با وجود همه تحقیرهاش. نباید بهش کمک می کردم احساس می کنم باید به نحوی با آدم خوب درونم خداحافظی کنم.
_گرسنه نیستی؟
_نه نیستم
همونجوری که تو ماشین مینشست، پرسید
_مطمئنی؟
کمربندم بستم و جوابش دادم:
_آره
قطعا دروغ بود. امروز فقط صبحانه خوردم و الان هوا تاریک شده بود. جیمین انگار هنوز قانع نشده بود
_بیا حداقل یک میان وعده بخوریم، حتی اگه قرار نیست غذا بخوریم
بعد دادن آدرس به راننده، سکوت کرد. وقتی به جایی رسیدیم که جیمین گفته بود، متوجه شدم که فاصله زیادی با کمپانی نداریم، تو یک پارک کنار رودخانه بودیم. مردم بیرون اومده بودن و بچه ها بازی می کردن. بوی غذای پخته شده دستفروشی تمام پارک رو پر کرده بود. احساس کردم آب دهنم راه افتاده
_تو روی چمن بنشین، من برم چیزی بگیرم
بی صدا سرم تکون دادم و به جایی که اشاره می کرد رفتم و روی چمنا نشستم. با فکر به اینکه جیمین برای مدتی برنمی گرده، دفترچه طراحیم از کیفم بیرون آوردم. نور ماه که روی رودخانه افتاده بود، به قدری زیبا بود که اگه نمیکشیدمش، قطعا خودم نمیبخشیدم. صدای قلمم که به کاغذ می زدم بین صدای شاد بچه ها گم می شد. بعده طراحی رودخونه، رنگ آمیزش شروع کردم. سعی کردم انعکاس نورهای شهر تو آب رو بکشم
_قشنگ بنظر میرسه
جیمین اومد کنارم نشست و یکی از ذرتای تو دستش بهم داد. دفترچه رو کنار گذاشتم و ذرت گرفتم
_می تونی ماسکت برداری. اینجا خیلی تاریکه به حرف جیمین عمل کردم و شروع به خوردن ذرت کردم. بعد از مدتی سکوت، جیمین شروع به صحبت کرد:
_امیدوارم از دست من عصبانی نباشی
_برای چی؟
_برای چیزی که به تهیونگ گفتم و دروغ کوچیکم به فروشنده
وقتی یادم اومد خندیدم:
_راستش یادم رفته بود ولی الان که یادآوری کردی دوباره عصبانی شدم
_نمیتونستم راستش بگم میدونی، ممکنه اشتباه برداشت کنن
لبخند نصفه نیمه ای زدم و سرم تکان دادم: _مهم نیست
جیمین با تعجب پرسید:
_واقعا؟
به نظر نمی رسید حرفم باور کرده باشه. بهش نگاه کردم
_آره. دیگه بهش عادت کردم هر بار که اتفاقی می افته، من تحقیر میکنی
_سومین
_واقعاً مهم نیست
با لحن دوستانه ای ادامه دادم:
_درکت میکنم... تو هم مشکلات خودت داری جیمین بدون اینکه چیزی بگه به خوردن ذرتش ادامه داد. وقتی تموم شد لب هاش با دستمال پاک کرد و دوباره به سمتم برگشت:
_ممنون
تعجب کردم
_برای چی؟
جیمین به عقب خم شد و زمزمه کرد:
_برای امروز
ته مونده ذرت که تو دستم بود کنار گذاشتم و به سمت جیمین برگشتم
_مهم نیست. برای منم همینطور بود فقط امیدوارم دوست دخترت خوشش بیاد
جیمین یهو بلند شد و چشماش درشت کرد:
_ک...کی؟
اخم کردم. نفهمیدم چرا اینطوری واکنش نشون داد
_دوست دخترت
_کی بهت گفته؟
در حالی که سعی داشتم احساس ناراحتیم از بین ببرم، پاسخ دادم:
_تو گفتی دوستت دختره، گفتی اون برات خیلی با ارزشه
جیمین مدتی تو سکوت بهم خیره شد، بعد یهو با صدای بلند خندید:
_تو
در حالی که سعی می کرد جلوی خندش بگیره گفت:
_تو همه چیز اشتباه فهمیدی
در حالی که منتظر ادامه حرفش بودم. پاهام روی هم انداختم. جیمین دهنش با دستش پوشوند و بلندتر خندید، در نهایت آروم شد و به سمتم برگشت
_دوستی که این هدیه رو براش گرفتم فقط دوست منه
با خنده ادامه داد:
_نمیدونم چرا فکر کردی من دوست دختر دارم ولی من نه دوست دختر دارم نه هیچ چیز دیگه ای
با اعتراف غیرمنتظره جیمین احساس آرامش کردم. انکارش دروغ بزرگی بود. اما نمی دونم چرا این احساس داشتم. سرم تکون دادم. به خودم اومدم و اخم کردم:
_به من ربطی نداره
جیمین یهو جدی شد و با خودش زمزمه کرد:
_آره، این به تو ربطی نداره
بلند شدم و کولم رو پشتم انداختم که جیمین بازوم گرفت
_کجا؟
زوری لبخندی زدم
_خیلی دیره باید برگردم خونه. من پیاده برمیگردم تو با ماشین برو
جیمین مخالفت کرد:
_به هیچ وجه. تو با ماشین برو. خوابگاه ما نزدیکتره
_اما
_اما نداره
گفت و یه قدم ازم دور شد:
_من پیاده میرم
جیمین لبخندی زد
_شب بخیر سومین
_شب بخیر جیمین
و راهمون از هم جدا شدپ.ن: اوف چقدر سخت بود ویرایش این پارت. پدرم دراومد. نظرتون راجب کار جیمین چیه
YOU ARE READING
«فصل اول» No Story[✔]
Aléatoireمجبور شدم بایستم و منتظر بمونم وقتی جین به سمتم اومد، لبخند مسخره ای به لب داشت: "تو باید کارآموز جدید هونجا باشی" گفت. اخم کردم و نفس عمیقی کشیدم تا عصبانی نشم: "اسم من هونجا نیست، هیونجیه." با خستگی زیاد گفتم هر بار اسمم رو اشتباه تلفظ میکر...