November 11, 2021 by t.me/TaeJinKookieمن بال هام رو باز کردم چون فکر میکردم منم یه پروانم، بهم بگو همه ی پروانه ها بالای بزرگ و سیاه دارن؟ همه ی پروانه ها از بال هاشون خونه میچکه و درد میکشن؟ من بال هام رو باز کردم چون یه پروانه بودم!
*****مردم فکر میکنن بی گناه ترین موجودات روی زمینن اما به نظر من اونا از شیطانم میتونن ترسناک تر باشن! میپرسین من کیم؟ خب شاید منم دوست همون شیطانم!
سختش نمیکنم ما هفت نفر بودیم، هفت دوست نزدیک، اونا با من یه فرق اساسی داشتن، حالشون خوب بود، حداقل اینطور بنظر میرسید، اما من نه...!
اون مرد یعنی کسی که پدرم خطاب میشد آدم بدی بود، درسته! از همون آدما که از شیطانم ترسناک ترن، اون شیطان جهنم زندگی من بود و هیچوقت تموم نمیشد! میخواستم خودم تمومش کنم و روی لبای خواهرم بعد از سالها درد کشیدن لبخند و آرامش بیارم ولی میترسیدم اون شش نفر ازم نا امید بشن و منم شیطان خطاب کنند و برای همیشه ترک بشم، اونطوری بدون اونا زندگی خودمم تموم میشد پس قول دادم پسر بدی نباشم و با اون کاری نداشته باشم....!
من میتونستم دستام رو برای آلوده نشدن به خون یه پست فطرت کنترل کنم!
جین هیونگ گفته بود آدما نباید گناه کنن، باید همیشه از خدا برای نجات کمک بخوان و برای زندگی بهتر تلاش کنن، اونم یکی از اون شش نفر بود که من خیلی دوستش داشتم...
تمام تلاشم رو میکردم به خاطر اونا از افکار سیاهم خلاص بشم ولی اون شب فهمیدم نمیتونم، همون شبی خواهرم خودشو فروخت، دیگه هیچکس برام مهم نبود، اشتباه نکردم اما هنوزم از انجام دادنش خوشحالم ولی حتی موقع کشتن پدرم صورت دوستام جلوی چشمام میومدن و من در همون زمان با بی رحمی بدن اون مردـو تیکه تیکه میکردم به هیچ چیز و هیچ کس اهمیت نمیدادم خب منم پسر همون مرد بودم... دنیا از من انتظار داشت یکم شبیه اون حیوون رفتار کنم! نباید یکم شبیه پدرم میبودم؟ همون قدر کثیف... همون قدر بی رحم...!
بعد از انجام دادن کارم قلبم درد میکرد و حالم خوب نبود، از خونه ی اون مرد فرار کردم و به یه جای خلوت و تاریک پناه بردم و فرار کردم، ترسیده با آخرین قطره های امید به هیونگ زنگ زدم، مثل بچه ای که هنوز نفهمیده چیکار کرده به اون زنگ زدم تا بهم کمک کنه، تا مثل همیشه بگه چیزی نیست و باهم درستش میکنیم، اون اومد و با گریه و خنده همه چیزو براش تعریف کردم ازش خواستم برگرده ولی اون با بی رحمی سرم فریاد کشید گفت گناهکارم، بلند شدم تا بغلش کنم و بهش التماس کنم ولم نکنه ولی ازم فرار کرد، مگه من چیکار کرده بودم جز اینکه یه هیولا رو کشته بودم؟ من هیونگ رو دوست داشتم ولی اون از من ترسیده بود و بیشتر از قبل از زندگیم متنفر شدم، نمیخواستم به اون آسیب بزنم، من با آدمای خوب کاری نداشتم من فقط از اون مرد و حضورش نحسش خسته شده بودم، خیلی خسته....این خستگی باعث شد بکشمش چیزی که اون زمان هنوز باور نکرده بودم و منتظر نجات بودم!
اون شب و شبای بعدش توی خیابونا میچرخیدم و نمیدونستم باید چیکار کنم، صبرم تموم شد، کل وجودمو سرما و بی حسی گرفته بود وقتش رسیده بود تا منم بمیرم، وقتی از پله های پل تلوتلو خوردن بالا میرفتم توی حالت مستی هم دعا میکردم بعد از مرگم اون شش نفر به جای من خوشحال زندگی کنن و زندگیشان رو مثل من به گند نکشن....
بالای پل هوا سرد بود، خیلی سرد، چیزی زیادی تنم نبود و باد با شدت و سوز زیاد میوزید، توی اون لحظه ها با خودم فکر میکردم تلخ ترین چیز اینه که یه آدم با آرزو های بزرگ و کوچیک یه پایان بی سرانجام داشته باشه و برای همیشه به درک واصل بشه، من دوست نداشتم دیگه به دنیا بیام، دوست نداشتم زندگی بعدیم رو ببینم دوست نداشتم دیگه با کسی رو به رو بشم و توی اون لحظه فقط میخواستم بمیرم، مثل خوابی که هیچ کابوسی توی اون وجود نداره و آروم و راحته، ولی خب من آدم خوبی نبودم که مرگ راحتی داشته باشم! جین هیونگ گفت آدم خوبی نیستم پس یعنی واقعا آدم بدی بودم، اون لحظات واقعا دلخراش بود اما خودم هر وقت بهشون فکر میکنم با صدای بلند قهقهه میزنم پس از شماهم انتظار دارم ناراحت نشین چون آدمای ضعیف همیشه ترحم برانگیزن و باید با صدای به اونا بخندین و از کنارشون رد بشین!
با جرأت و نا امید از هر نجاتی پریدم...
آب سرد بود، تاریک بود و منو توی خودش میبلعید، احمقانست اگه بگم لحظه ی آخر پشیمون شده بودم؟ دست و پا میزدم و به خدای جین التماس میکردم تا نجاتم بده و اجازه بده یکبار دیگه زندگی کنم تا برای بخشش گناهام تلاش کنم، من داشتم زیر آب ترسناک ترین حقیقت زندگی رو لمس میکردم و کل غریزه و وجودم از اون فرار میکردن، تلاش های یه جسم ضعیف برای فرار از مرگ انتخاب شده زیاد دووم نمیارن و من این قانون رو وقتی وارد تاریکی مطلق شدم فهمیدم!
بار دیگه بیدار شدم، درسته زنده بودم، خدا من رو نجات داده بود این تفکری بود که اون لحظه توی اون کلبه ی گرم داشتم، از سرجام بلند شدم، باور نکرده بودم زندم چون هیچ ضعف و دردی نداشتم در صورتی که مطمئن بودم چند ساعت قبل در معرض خفگی و انجماد از سرما بودم و باید در بهترین حالت یه جسم بیمار میبودم که با وجود نجات پیدا کردن زیر دستگاه های بیمارستان در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگه اما من کاملا سالم و سرحال بودم!
اون شخص نجات دهنده توی کلبه به سمتم برگشت و لبخند زد، درک اوضاع برام سخت بود، توی اون نگاه چیز خوبی جز تاریکی و شرارت ندیدم، دستش رو روی قلبم گذاشت و خندید، بهم گفت حس خوبی بهش میدم و میتونم فرشته ی خوبی برای اون باشم، متوجه حرفاش نمیشدم شبیه ساحره ها لباس پوشیده بود و رفتار ترسناک و عجیبی داشت، از اون پرسیدم کیه و اون خودش رو شیطان معرفی کرد و بعد با صدای بلند خندیدم!
توی چشمام نگاه کرد، به من فرصت انتخاب داد، گفت اگه قبول نکنم دوباره میمیرم، گفت زمان زیادی ندارم و چشمام و قلبم بدی وجودی من رو فریاد میزنن و میتونم روی زمین جوری زندگی کنم که برای اون ساخته شدم، من هنوزم گیج بودم، تنها چیزی که میدونستم این بود که دیگه نمیخوام مرگو تجربه کنم، پدرم میگفت من یه عوضیم، اون آخرین بار قبل از مرگش فریاد زد من یه شیطان واقعی ـم پس بد نبود قبولش کنم و با مالک جهنم معامله کنم، اون به من قدرت و ثروت داد، اون به من زندگی دوباره داد چیزی که نه جین و نه خدایی که همیشه ازش حرف میزد هیچوقت به من ندادن، اونا فقط به من درد دادن پس دوست شیطان شدن قدم بزرگ و جذابی برای من بود!
قول دادم، تا بد باشم، اون گفت نباید کار درستی بکنم و باید برای زنده موندن به سمت بدی قدم بردارم وگرنه اتفاقات بدتر از مرگ سراغم میان و پایان خوشایندی ندارم، خودمم تصمیمی برای دنبال جواب گشتن و خوب بودن نداشتم و از زندگی جدیدم بی نهایت راضی بودم، بال های جدیدم با هر قدم اشتباه سیاه تر و قدرتمند تر میشدن، حافظه های همه از خاطرات من پاک شدن و من به عنوان کیم تهیونگ جدیدی توی دنیای سیاه به ظاهر سفیدم متولد شدم!
YOU ARE READING
"𝐁𝐓𝐒" 𝐨𝐧𝐞𝐬𝐡𝐨𝐭™
Fanfictionچندتا توضیح کوچیک راجب بوک جدید: ─ این بوک برای وانشاتایی هست که مینویسم، هر پارت یه وانشات جداست و کاپلش کنارش نوشته شده و به پارت قبلی/بعدی مربوط نمیشه و کاملا برای خودش مستقله! ─ امیدوارم نظراتتون رو با من در اشتراک بزارید و کاپل و ژانرایی که دوس...