خدایا خواهش میکنم ...
خواهش میکنم کاری کن قبول کنن ...
خدایا لطفا ...
من به این شغل نیاز ....خواهش میکنم ...
لطفا لطفا ....چشماش رو آروم باز کرد
محکم پلک هاش رو روی هم فشار داده بود ، به محض اینکه چشماش رو بطور ناگهانی باز کرد
برای چند صدم ثانیه همه جا رو تاریک و سیاه دید
آروم آروم تمام فضای اون اتاق به رنگ طبیعی برگشتن و تونست با دیدن فضای اتاق نفس راحتی بکشه ...اولین بارش نبود که برای مصاحبه میومد
این تقریبا چهارمین بار بود که میومد توی این اتاق مینشست تا بیان صداش بزنن و بهش بگن که استخدام شده یا مثل دفعات قبل رد شده ....سعی کرد یکم ریلکس کنه
چشماش رو خیلی آروم بست و نفس عمیقی کشید ...
دستاش رو از حالت مشت باز کرد و روی پاهاش گذاشت ...
این کار بهش کمک میکرد که یکم آروم بشه و استرس های بیهوده که از فکر کردن زیاد و بزرگ کردن مشکلات کوچیک بود دور بشه ....جاهای زیادی رفته بود واسه پیدا کردن یک شغل
اما هیچ جا اون رو استخدام نمیکردن
میتونست بندازه تقصیر تقدیر و سرنوشت پوچشحق داشتن استخدام نکنن
کی حاضره دختری رو استخدام بکنه که هیچ مدرک شناسایی نداره
و تنها چیزی که میتونه به عنوان هویتش بیان کنه
اسمش بود و اینکه الان کجا زندگی میکنه ...هیچ کسی جز اون توی اون اتاق سرتاسر چوبی نبود ....
و تنها صدایی که هربار میومد ، اون رو یاد مصاحبه های قبلی می انداخت که با بیشرمی و توهین از اونجا بیرونش کرده بودنتمام نفسش رو زیر لپ های سرخش حبس کرد و محکم بیرون فرستادش
الان نزدیک نیم ساعت بود که اینجا روی این صندلی چرمی بزرگ نشسته بود ...در کیفش رو باز کرد و برگه ای که از خانم جانگ کش رفته بود رو در آوورد ...
نگاه کوتاهی به متون توی برگه دستش انداخت و از حفظ شروع کرد به گفتن تک تک اون کلمات ...
بیش از صدبار در روز اون برگه رو میگرفت توی دستش و دقیق دقیق اون رو میخوند
هیچ وقت نه کلمات بکار رفته توی برگه و نه متن های داخلش واسش تکراری نمیشدنیه جورایی این مدرک تولدش بود ...
مدرکی که به درستی و صراحت میگفت :
این دختر یکی از بچه های تحت پوشش یتیم خونه یانگ هستش ...
برگه ای که تنها مدرکش برای ثابت کردن این بود که یه روزی صاحب خانواده بوده ...برگه رو با ظرافت تمام روی میز بزرگ شیشه ای جلوش گذاشت و منتظر نشست
تا قبل از اینکه گرسنش بشه تنها صدای حاکم بر اون اتاق خنک فقط و فقط صدای اون ساعت دیواری مسخره بود
ولی الان صدای شکم گرسنش هم به صداهای رومخ دیگه توی اتاق اضافه شده بودن ...
دستش رو محکم کوبید به شکمش
- همین الان ساکت میشی یا یبار دیگه محکم دستم رو میکوبم بهت
الان چه وقت قاروقور کردن شکم بی فکر و احمق ...
YOU ARE READING
Orphanage
Fanfictionاین آخرین راه برای درمانته ... بهت اجازه نمیدم این کار رو بخاطر آدم بی مصرفی مثل من بکنی .... هیچوقت بهت اجازه نمیدم حتی برای اینکه سدراهت بشم ، یا اون عوضی رو میکشم یا خودم رو ....