PART 2

402 44 3
                                    

قلم توی دستش رو روی میز چوبی براقش گذاشت ،
نگاه کلی به نوشته های دفتر توی دستش کرد و همزمان باخوندن تک تک اون کلمه ها که با دستای خودش نوشته بود گوشه سمت چپ لب های کشیدش بالا رفت و باعث شد نیشخند قشنگی روی صورت جذابش شکل بگیره

با شنیدن صدای نامجون سریع دفتر جلد سیاه توی دستش رو بست و درست کنار قلم گرون قیمتش گذاشت و باحالت کلافه ای تکیه داد به صندلی چرمی بزرگی که روش نشسته بود ...

چشماش رو بست و همزمان با بیرون فرستادن نفسش خطاب به نامجون که با کلی برگه توی دستاش روبه روی میزش ایستاده بود گفت :

نامجونا .... امروز بیش از صدتا برگه رو امضا کردم
سریع بگو کجا رو باید امضا کنم ...
.
.
.
این دفعه فرق میکنه تهیونگ ، اینا برگه های اسنادی هستند که طبق وصیت خانوادت بهت به ارث رسیده
اما نگران نباش ، قرار نیست دونه دونه اینارو امضا بزنی
فقط اگه حوصله شنیدن حرف هام رو داری خلاصه متن های توی برگه های تو دستم رو واست بگم ؟؟؟
.
.
.
تهیونگ با پوزخند تقریبا عجیبی در حالی که بیشتر کمرش رو تکیه میداد به صندلی چرمی پشتش با حالت کلافه ای گفت :
.
.
.
من گوشم با توعه نامجون
.
.
.
خیلی خب پس خوب گوش کن به حرف هام
ببین پسر ، تمام این برگه ها مربوط به ملک پدری تو هستش که الان نزدیک چهل ساله که پدربزرگت زمین اون ملک رو به خیریه برای بچه های بی‌سرپرست اهدا کرده ...
اما ، طبق تحقیقاتی که من انجام دادم متوجه شدم که توی اون یتیم‌خونه فقط دو الی سه تا بچه بی سرپرست هست که چیزی به رسیدن سنشون به سن قانونیشون‌ نمونده
و از اونجایی که الان داشتم با سرپرست اونجا حرف میزدم
بهم گفت که از بین این سه نفر یه دختر هجده ساله هست و دوتا پسر ، که یکی از پسر ها بیست و یک سالشه و دوسال از رسیدن به سن قانونیش‌ میگذره ...
ولی بخاطر وابستگی و نداشتن جای خواب هنوز توی اون یتیم‌خونس ...
.
.
.
خب الان من باید چیکار کنم نامجون ؟؟؟
مگه نمیگی پدربزرگم قبلا زمین این ملک رو به خیریه اهدا کرده ؟؟؟
.
.
.
درسته
.
.
.
من لزومی نمیبینم که برم چند بچه بی سرپناه رو از اونجا بیرون کنم ...
اونقدری ملک و املاک دارم که تا نسل های بعدی هم ساپورت کنم
من این ملک رو نادیده میگیرم نامجون
حالا هم اگه دیگه حرفی واسه گفتن نیست من از اینجا میرم
روز خوبی داشته باشی پسر
درضمن خسته هم نباشی
.
.
.
اما تهیونگ ...
این ملک تنها به تو ارث نمیرسه ....
.
.
.
تهیونگ درحالی که دفتر سیاه رنگ و قلم طلاکوب شدش رو از روی میز برمی‌داشت با تعجب به نامجون نگاه کرد و گفت :
.
.
.
منظورت چیه ؟؟؟
.
.
.
منظور من اینکه این ملک علاوه بر تو به مادرت و جنی هم به ارث میرسه ...
و نظر اون دو نفر مخصوصا مادرت واسه این ملک حتی بیشتر از نظر تو مهمه
میفهمی چی میگم ؟!
.
.
.
خب من الان باید چیکار کنم نامجون ؟؟؟
.
.
.
راستش ماجرا از این قراره که من وقتی به اون یتیم خونه زنگ زدم ، اون خانم سرپرست حرف از فروش این ملک به من زد
و وقتی مادرت متوجه این ماجرا شد ازم خواست تا بریم و این ملک رو دوباره از خیریه بخریم و دوباره جزوی از املاک خاندان کیم بشه ....
.
.
.
تهیونگ با حالت کلافه ای دست هاش رو که روی میز گذاشته بود رو به کمرش گذاشت و سرش رو پرتاب کرد به سمت عقب و گفت :
.
.
.
من واقعا خستم نامجونا ...
خودت همه کار هارو ردیف کن
من باید برم پیش جویی
.
.
.
باید همراه من بیای تهیونگ
چون برای خرید نهایی به امضای تو که وارث ارشد هستی نیازه .
.
.
.
خیلی خب کی باید بریم اونجا ؟
.
.
.
امروز ساعت چهار بعد از ظهر
.
.
.
عااایییششش نامجونا ، خدا لعنتت کنه

OrphanageDonde viven las historias. Descúbrelo ahora