منتظر بود که تهیونگ بیاد ...
انگشتای ظریفش رو روی دوربین قشنگش کشید ، چشماش غرق اشک شده بود که با فشردن دوربینش به قفسه سینش اشک هاش پشت سر هم سرازیر شدن ...تهیونگ هر دو کاپ رو توی دستاش گرفت و حرکت کرد سمت میز دو نفرشون ، خیره به جیسو شد ، جیسویی که سرش رو خم کرده و موهاش دور تا دور بدنش رو پوشونده بود .
نزدیک تر رفت و کاپ رو جلوی جیسو گذاشت :خب خانم محترم من بابت تاخیرم از شما عذرخواهی میکنم .
شما که خیلی منتظر نبودید ؟!
.
.
آقای کیم ؟!
.
.
تهیونگ در حالی که یه قلپ از قهوه رو قورت میداد کوتاه با گفتن هوم به جیسو جواب داد .
.
.
آقای کیم من میتونم ازتون یه سوال بپرسم ؟!
.
.
درحالی که داشت قهوه شیرین توی دهنش رو مزَمزه میکرد گفت :
بپرس جیسو ....
.
آقای کیم داشتن خانواده چه حسی داره ؟!
.
.
تهیونگ با زبونش لبش رو تَر کرد و گفت :
بستگی داره که منظورت چه جور خانوادهای باشه ،
خب خانواده ها به دو دسته اصلی مرفه و غیر مرفه تقسیم میشن و هرکدوم از اون ها به چندین و چند دسته ...
.
.
فرقی نداره ...
فقط میخوام بدونم داشتن یک پدر و داشتن یک مادر که هروقت دلت بگیره سرت رو روی پاهاش بزاری و با دستاش موهات رو نوازش کنه یا ... یا غذای مورد علاقت رو برات درست کنه یا باهات به خرید بره و تمام کارهای دیگه چه حسی داره ؟
.
.
حس خاصی نداره جیسو
شاید برای من و امثال من که سالهاست با خانوادمون زندگی کردیم بیشتر از حس علاقه حس وابستگی رواج داشته باشه ...
من بیشتر از اینکه مادرم رو دوست داشته باشم به اون وابسته هستم ...
شاید بخاطر همینه که نمیتونم حس مادرانه ای که تجربه کردم رو برا توضیح بدم چون بعضی از رفتارهای مادرم برای من اونقدر هر روز تکرار شده که تکراری شده و دیگه همراه با علاقه و عشق نیست
نمیدونم چطور باید برات توضیح بدم ...
.
.
جیسو درحالیکه اشک هاش رو با آستین لباسش پاک میکرد گفت :
من وقتی مریض میشدم و تب میکردم دلم میخواست یه مادر داشته باشم که دستمال نم دار رو روی پیشونیم بزاره ، نوازشم کنه ، به موقع دارو هام رو بهم بده ، واسم سوپ درست کنه ...
اما من این آرزو رو به گور میبرم آقای کیم ...
.
.
تهیونگ دستش رو برد نزدیک صورت جیسو اشک های روی صورتش رو پاک کرد و گفت :
بس کن دختر کوچولو
سعی کن یکم آروم بشی و قهوت رو تمام کنی
عجله کن اگه سرد بشه از دهن میوفته جیسو ...
.
.
.
راستی ، خانم جانگ الان توی یتیم خونه هستش جیسو ؟؟؟
باهاش کار واجبی دارم ...
.
.
اون همیشه خودشو توی اون یتیمخونه زندونی میکنه...
.
.
پس من اول میرسونمت بیمارستان ، من قبلا کارهای ترخیص برادرت رو انجام دادم پس کافیه فقط بری دنبالش و اونو برگردونی یتیم خونه و حتی اگه لازم باشه منتظر میمونم تا هر دوتون رو برسونم یتیمخونه ...
.
.
خیلی ممنونم آقای کیم ...
.
.
خب جیسو برو داخل بیمارستان و سریع کار هایی که بهت گفتم رو انجام بده من منتظر میمونم تا شمارو برگردونم یتیم خونه ....
.
.
جیسو به نشونه تایید حرف تهیونگ چند باری سرش رو بالاپایین کرد
داشت در ماشین رو باز میکرد که با صدای تهیونگ دست از کارش کشید و برگشت سمت تهیونگ...
تهیونگ در حالیکه برگهای رو از داخل جیبش در میآورد به جیسو گفت :
.
.
بیا ....
این برگه ترخیص برادرته ، کافیه اینو به پرستار بخش نشون بدی و یونگی رو با خودت بیاری ....
جیسو دستش رو دراز کرد و برگه توی دست تهیونگ رو گرفت
از قصد نه ولی وقتی انگشت های ظریفش روی پوست دست تهیونگ نشست و تونست گرمای دست اون مرد رو لمس کنه حس عجیب و ترکیبی از شرم و ترغیب برای لمس بیشتر توی وجودش پر شد ...
اونقدری بچه بود و کودکانه فکر میکرد
که نمیدونست دقیقا اسم این حس عجیب غریب چیه .
.
.
YOU ARE READING
Orphanage
Fanfictionاین آخرین راه برای درمانته ... بهت اجازه نمیدم این کار رو بخاطر آدم بی مصرفی مثل من بکنی .... هیچوقت بهت اجازه نمیدم حتی برای اینکه سدراهت بشم ، یا اون عوضی رو میکشم یا خودم رو ....