PART 18

171 16 10
                                    

ترس عجیبی رو داشت تجربه میکرد
همه حداقل یکبار هم که شده حسی شبیه به جیسو رو داشتن ؛ حسی که ترسیده باشی و هزاران سوال توی ذهنت باشه و هر فرضیه ای که توی سرت شکل میگیره میتونه شدت ترست رو بیشتر و بیشتر کنه البته با چاشنی انتظار
میشه گفت بهترین حالتی که یک انسان میتونه حالش نرمال باشه ؛ حالتی هست که با زمان زندگی کنه و جواب همه سوال هاش رو سعی کنه از زمان بخواد .
شناختن زمان سخته اما وقتی شناختیش اون موقعس که میتونی زندگی فوق‌العاده‌ای رو واسه خودت رقم بزنی .

فکر ها یکی پس از دیگری توی سر جیسو میومدن و ترسی که توی دلش بود رو بیشتر و بیشتر میکردن
چشماش فقط و فقط به یک نقطه خیره بودن و هیچ صدایی رو نمیشنید اون توی افکار خودش فرو رفته بود .
اون پسر کوچولو  توی نزدیک ترین حالت جیسو ایستاد و سعی کرد دستاش رو جلوی چشمای جیسو حرکت بده شاید از هپروت در اومد اما نه ...
جیسو اصلا یادش رفته بود که حتی پلک بزنه

_♡_


رزی سینی کوچیکی که غذای جیسو داخلش بود رو خیلی آروم و پیوسته پیوسته حمل میکرد ، دوازده پله ای که طی کرده بود رو نگاه کرد و گفت حالم از تک تکتون بهم میخوره که اینقدر نامرتب و کوتاه بلندید ، چشماش رو توی حدقه چرخوند و با چرخوندن گردنش سعی کرد موهای بلندش رو به پشت گردنش هدایت کنه چون دستاش شلوغ بودن .
موقع راه رفتن هم خیلی به اطراف نگاه میکرد که یهویی زمین نخوره در همین حین با صدای بلند گفت :

مامان !؟
هنوز هم توی آشپز خونه ای ؟

با صدایی که شنید لبخند زد و با سرعت بیشتر رفت سمت آشپزخونه .
بهترین حس دنیا اینکه وقتی فکر میکنی که تمام ظرف هارو خودت باید بشوری درست همون لحظه بفهمی یک فرد دیگه هست که حتی اگر بخوای بشوری هم این اجازه رو بهت نمیده و اون فرد کسی نیست جز مادر .
خوشحال بود که قرار نیست این همه ظرف رو بشوره ، رزی از ظرف شستن متنفر بود ، به قول جیمین برادر بزرگ ترش اون عاشق شلخته بودن و کثیف بودنه .

سینی توی دستش روی سینک گذاشت و با عشق گونه مادرش رو بوسید و گفت :
باورم نمیشه مامان که یک ساعته توی آشپزخونه‌ای !
خسته نمیشی ؟ واقعا نمیدونم از این قسمت خونه چی دیدی که اصلا دلت نمیخواد ازش برای یک لحظه فاصله بگیری ؟

مادرش لبخند قشنگی زد و با آروم ترین حالت ممکن جوریکه بتونه رزی رو متقاعد بکنه ریز لب زمزمه کرد :
امروز صبح وقتی رفتم بازار ، کاهو هایی که اونجا بود واقعا چشمم رو گرفتن و به خودم گفتم پدرت عاشق کیمچی های خونگی خودمه پس چرا امروز براش درست نکنم؟!
بنابراین ...

رزی ادامه حرف مادرش رو با کمی شیطنت کامل کرد و گفت :
بنابراین حاضرم برای پدرتون از صبح تا بعد از ظهر بکوب کار کنم تا عشقم رو بهش ثابت کنم درسته مامان! درسته ؟!
رزی با هیجان این حرف رو بیان می‌کرد جوریکه دستاش حلقه شده بودن دور گردن مادرش و با گوشه چشم به مادرش نگاه میکرد و گاهی ابروهاشو بالا می‌انداخت .
دوباره گونه مادرش رو بوسید و گفت :
امیدوارم همیشه همینقدر یا حتی بهتره بگم بیشتر از همیشه عاشق هم دیگه بمونید مامان
و آرزو میکنم من هم با کسی ازدواج کنم که همینقدر عاشقانه دوستش داشته باشم و اون هم من رو دوست داشته باشه .
مادرش متقابلا گونه رزی رو بوسید و گفت :
این آرزو من برای تک‌تک بچه هامه مخصوصا تو ...

OrphanageDonde viven las historias. Descúbrelo ahora