چهار ساعت از وقتیکه جیسو پاش رو از یتیمخونه بیرون گذاشته میگذره
اگه دقت کرده باشید توی زندگی روزمره عقربه های ساعت دوجا خیلی کند حرکت میکنن :
یکی وقتی منتظر یک خبر باشید
و
یکی وقتی منتظر یک نفر باشید ...چهار ساعت بود که یونگی روی پله های سنگی یتیم خونه نشسته بود و دونه های برف خیلی آروم آروم شروع به باریدن میکردن
سرد بود ، خیلی هم سرد بود ولی انتظار کشیدن یک نفر برای یونگی دلگرمی خاصی توی این سرما بود ....
زانوهاش رو توی بغل گرفته بود و سعی میکرد با بازدمش خودش رو گرم کنه و همزمان خودش رو گهوارهوار حرکت میداد ، هرازگاهی نگاه به ساعت مچی توی دستش می انداخت و زیرلب ناسزای بدی به عقربه ها میدادالان داشت حسی که جیسو ازش حرف میزد رو درک میکرد
حسی که وقتی جیسو با خشم به یونگی میگفت :
چرا دیر کردی ؟! هیچ میدونی الان چند ساعته منتظرتم ؟؟
الان اون داشت توی این سرما انتظار جیسو رو میکشید...
جای جیسو اصلا خوب نیست ، اون الان کنار کیم تهیونگه و ...اون مردک هر بلایی میتونه سر اون دختر بیگناه بیاره ....
افکار یونگی اینجوری ذهنش رو مشغول کرده بودن ....
قلب لعنتیش در هر ثانیه دوبار توی قفسه سینش میکوبید ، دستاش رو مشت میکرد و چند ضربه محکمی به قفسه سینش میزد ...
نیمه شب بود ...
احساس میکرد یکی بهش میگه هی پسر پاشو اون دیگه نمیاد ، چرا باید برگرده توی این خراب شده؟؟؟
اون قراره با کیم تهیونگ زندگی کنه و از زندگی لذت ببره و غذاهای باکلاس و خوشمزه بخوره بعد توی احمق نشستی اینجا منتظر اون دختری ، دختری که الان صاحب داره و صاحبش هم کیم تهیونگه
و از طرفی یکی توی اعماق وجودش بهش میگفت هی پسر اون تنها کسیه که تو توی زندگیت داری ، یعنی ارزش انتظار کشیدن رو نداره ؟؟؟
داشت رسما دیوونه میشدهردو دست یخ بستش رو روی سرش گذاشت و نفس عمیق کشید تا بلکه کمی اون قلب لعنتیش کمتر بکوبه و این افکار مزخرف هم ازش دور بشن
توی حال خودش بود که با صدای سُر خورد لاستیک های یک ماشین روی سنگ ریزه های کف یتیم خونه بخود اومد
چشماش رو باز کرد و خیلی سریع روی پاهاش ایستاد ، سریع رفت سمت ماشین و در سمت جیسو رو باز کرد
با خارج شدن جیسو سریع جیسو رو توی آغوش گرفت و محکم تن کوچیک جیسو رو میفشورد
عجیب شده بود حال یونگی ، جوریکه انگار ده ساله جیسو رو ندیده ....
سرش روی شونه جیسو بود و چشماش رو کاملا بسته بود و بارها و بارها خدارو زیرلب شکر میکرد بابت اینکه جیسو رو صحیح سلامت میبینه ...با صدای کوبیدن در طرف دیگه ماشین یونگی چشم هاش رو باز کرد ...
اون جلاد با استایل خیلی ویژهای درحالیکه هر دو دستش رو توی جیب پالتوی بلندش کرده بود داشت بهشون نزدیک میشد و لبخند خبیصانه ای روبه یونگی میزد ....
لبخندی که فقط یونگی بلد بود اون رو معنی کنه ....
سریع از جیسو فاصله گرفت ...
ولی دست جیسو رو محکم توی دستش گرفت و با غرور همیشگیش روبه تهیونگ گفت :
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Orphanage
Фанфикاین آخرین راه برای درمانته ... بهت اجازه نمیدم این کار رو بخاطر آدم بی مصرفی مثل من بکنی .... هیچوقت بهت اجازه نمیدم حتی برای اینکه سدراهت بشم ، یا اون عوضی رو میکشم یا خودم رو ....