PART 3

361 35 7
                                    

هی پسر !!!!
با توام مگه کری ؟؟؟
هی ...
.
.
.
پسرک با استرس زیادی دستش رو برد سمت شونه های یونگی که بیجون سرش رو روی میز گذاشته بود در حالی که لیوان کوچیک الکل توی دست راستش بود ...
یونگی رنگش به شدت پریده بود ...
تنها کاری که از دست پسرک برمیومد زنگ زدن به اورژانس بود ....
.
.
.
ببخشید آقا ...
چندتا سوال هست که باید به ما جواب بدید ، پس لطفا مارو راهنمایی کنید ...
_این پسر از چه ساعتی اینجاست ؟

راستش زیاد مطمئن نیستم ولی من وقتی اومدم سر شیفتم متوجه بدن بیجونش شدم و بدون کشتن وقت با اورژانس تماس گرفتم ....

_این پسر اولین بار هست که به کلوپ شما میاد ؟؟؟

من تاحالا دو بار اون رو اینجا دیدم ولی .... ولی نه به عنوان مشتری واسه گذروندن شب ، بلکه میاد اینجا و با آدمای پولدار شرط‌بندی میکنه ..... البته .... البته مطمئن نیستم

_تو شماره ای از آشناهاش و یا اطرافیانش داری ؟؟؟؟

من دارم به شما میگم فقط اون رو واسه دو بار توی این کلوپ دیدم و شما از من شماره آشناهاش رو میخواین ؟؟؟
این واقعا مسخرس
از اینجا برید لطفا ، همینجوری هم استرس زیادی به من وارد کردید

_از اینکه وقتتون رو گرفتم واقعا متاسفم ولی این وظیفه ما هست ، روز خوبی داشته باشید ...
.
.
.
کوک زود باش سوار شو
باید خیلی زود برسونیمش بیمارستان ...
کوک....
با توام
.
.
.
جونگ کوک با عجله سوار آمبولانس شد و با اشاره به راننده فهموند که هرچه سریع تر راه بیوفته ....

درجه مقدار اکسیژنش رو روی چند گذاشتی رزی ؟؟؟
.
.
‌.
نود و پنج
اکسیژن خونش به هشتاد و یک رسیده بود
این اولین بار این پسره نیست که اینجوری میشه
یادمه یه روز دیگه هم توی یه رستوران رفتیم دنبالش
یادت هست کوک ؟؟؟؟
.
.
‌.
اره کاملا یادمه
و دلیل پرسیدن اون سوال های  من هم توی اون کلاب همین بود
میخواستم بپرسم از اون بارمن‌ که آیا کسی از آشناهای این پسر رو میشناسه
ولی مثل اینکه کسی رو نمیشناخت و این پسر رو دوبار بیشتر ندیده بود ....
.
.
.
من یه دختر رو میشناسم کوک....
.
.
.
منظورت چیه ؟؟؟
.
.
.
دکتر درمورد جراحی پیوند قلب این پسر داشت با یه دختر خیلی جوون صحبت می‌کرد
.
.
.
امیدوارم هرچه سریع تر حالش خوب بشه
راستش وقتی شنیدم اون برای شرط بندی به اون کلاب رفته بود حس عجیب و بدی بهم دست داد ...
.
.
.
داری درمورد چی حرف میزنی کوک ؟!!
.
.
.
جسد پدر من هم درست توی یه کلاب پیدا شد ، اون بعد از جدا شدنش از مادرم تنهایی زندگی می‌کرد و برای ادامه زندگی قمار میکرد و توی شرط بندی های خیلی بزرگ شرکت میکرد
.
.
.
کوک بازو دست چپش رو بالا آوورد و اشک های حلقه زده توی چشماش رو پاک کرد قبل از اینکه روی گونه هاش جاری بشن
دماغش رو محکم بالا کشید و سرش رو انداخت پایین ...
میتونست نگاه های ریز و کنجکاوانه رزی که از بالای عینک طبی روی صورتش بود رو قشنگ حس کنه
خودش هم نمیدونست چرا و دلیلش چیه ولی از اون دختر موبلوند و ظریف خیلی خجالت میکشید ...
برای اینکه از شر نگاه های رزی خلاص بشه بدنش رو کشید سمت پنجره کوچیک داخل اتاقک آمبولانس و با ضربه دوتا از انگشتاش به شیشه دریچه از راننده پرسید چقدر دیگه به بیمارستان مونده ....
.
.
.
دلت واسه پدرت تنگ شده مگه نه کوک ؟!
.
.
.
چی ؟؟..... خب .... خب .... اره چرا که نه
دلم خیلی زیاد واسش تنگ شده
.
.
.
ولی تو میگی قمار باز بوده و دلیل جداییش از مادرت هم همین بوده ؟؟؟!!
.
.
.
درسته کار درست و شرافتمندانه‌ای نداشت ولی راه دیگه ای هم جز اون برای گذروندن زندگیش نداشت
نتونستم مثل یه پسر واقعی محکم بغلش کنم و بهش بگم خودم همه کارهارو درست میکنم
نتونستم رزی
و همیشه حسرت یک آغوش پدرانه روی دلم میمونه رزی ....همیشه

OrphanageWhere stories live. Discover now