PART 14

278 34 64
                                    

جوری جیسو رو میبوسید که کاملا مشخص بود اون دختر داره نفس کم میاره و این اصلا اتفاق خوبی نبود
دست ها کوچیکش رو مشت کرده بود و پی در پی به شونه های یونگی می‌کوبید
ولی کسی که دست بردار نبود یونگی بود ، دست چپش رو بالا آوورد و یقه لباس جیسو رو پاره کرد
برای یونگی اون دختر درحال تقلا‌ جیسو نبود بلکه به چشم یک غریبه به تن جیسو چشم دوخته بود
گردن بلند و استخوان‌ ترقوه و پوست سفیدش محرکی بود برای حمله دوباره که جیسو با تمام قدرت اون رو از خودش دور کرد
جوریکه بدن یونگی با شتاب زیادی به قفسه پشت سرش برخورد کرد و تمام کاغذ های داخل قفسه ریخته شد روی زمین ...
نمیتونست هنوز باور کنه ...
یونگی ؟؟
کسی که درست مثل برادر خودش اون رو میدونست هیچ حسی جز عشق خواهر برادری بهش نداشت الان داشت رسما بهش دست درازی میکرد ...

درحالیکه با ترس و لرزش خاصی به سمت عقب میرفت دستش رو مکرراً روی لب هاش میکشید ...
حالش داشت بهم می‌خورد از این اتفاق ، این کار یونگی اونقدری برای جیسو چندش آور بود که پشت سر هم دستاش رو روی لبش میکشید تا ردی از این اتفاق باقی نمونه ...
لبه لباسش که توسط یونگی پاره شد رو توی مشت های کوچیکش فشورد و بدون اینکه زمانی رو از دست بده از اون انباری لعنتی به سمت بیرون دوید ...

نمیفهمید داره کجا میره فقط میخواست تا حد امکان از یونگی و از اون مکان لعنتی دور بشه
حین دویدن محکم برخورد کرد به خانم جانگ و باعث افتادن اون جادوگر از دوتا پله شد ...
چی میتونست بهتر از این باشه ?!
اون دختر اونقدری شوکه بود که توانایی تجزیه و تحلیل اتفاقات رخ داده رو نداشت
همونطور که اشک‌هاش رو پاک میکرد بدون توجه به جیغ و داد های خانم جانگ از اون یتیم خونه لعنتی بیرون اومد ...

هوا گرگ و میش شده بود و داشت روبه تاریکی میرفت
از صبح صدای رعد و برق های متعددی به گوش می‌رسید
میشه گفت انگاری آسمون هم دلش می‌خواست با باریدن بغض توی گلوی جیسو رو بیشتر بکنه ...
از خودش بدش میومد
چرا باید زنده می‌بود ?!
خانواده ای که توانایی بزرگ کردن و نگهداری از بچشون رو نداشتند چرا اصلا اجازه دادن به دنیا بیاد و توی یک یتیم خونه اونو بزارن و برن ?!

چه زندگی رقت انگیزی داشت
نمیدونست چش شده ولی فقط جنبه های واقعی ماجراها براش نمیان میشد و بابت کوچیک بودنش به خدای خودش گله میکرد ...

اون اونقدری بی ارزش بود که مثل یک شیء یا بقول خانم جانگ مثل یک حیوون خونگی کیم تهیونگ بزرگ اون رو با چند تا از پیش‌پا افتاده ترین امکانات زندگی از خانم جانگ خرید
مثل حق داشتن نام خانوادگی ، حق خرید کردن و ...
چندین سال از روزی که پشت در اون زندان خانوادش گذاشته بودنش می‌گذشت و از جایی که یادش میاد خانم جانگ درست مثل یک مستخدم باهاش رفتار میکرد
گاهی توی دوران کودکی لجبازی میکرد و کارهایی که خانم جانگ بهش میسپرد رو انجام نمی‌داد ولی به ازای هر نافرمانی از اون جادوگر یک روز کامل از غذا خبری نبود ...
تاحالا براتون سوال نشده بود که چرا کسی اون دختر رو به فرزند خوندگی نمی‌گرفت؟؟؟

OrphanageWhere stories live. Discover now