PART 7

409 54 58
                                    

برعکس همیشه که قرص های خواب آور می‌خورد تا خوابش ببره با گذروندن وقتش با جیسو توی خیالاتش چشم هاش رو بسته بود و خوابش برده بود ...
هیچوقت بین تمام این هیاهو های زندگی پوچش اینقدر آسوده خاطر خوابش نبرده بود ... هیچوقت

با حس قرار گرفتن یک انگشت روی بازو دستش از خواب شیرینش بیدار شد ، با چشم هایی که یکی کاملا بسته و دیگری نیمه باز بود به فرد مقابلش نگاه کرد ...
خودش بود ، فرشته مرگ خواب هاش ، جنی ....
خواهری که فقط برای گرفتن پول از تهیونگ سروکلش‌ توی اتاقش پیدا میشد ....
خوب میدونست که چرا جنی این موقع اونم توی این ساعت اومده پیشش ، پس بدون اینکه اجازه بده جنی حرفی بزنه ، درحالیکه پشتش رو به جنی میکرد با صدای بم صبحگاهیش به جنی گفت :

جیب سمت راست پشت شلوارم ...
برو هرچقدر پول میخوای بردار ، فقط سریع از اتاقم برو بیرون جنی ...

جنی درحالیکه آروم آروم لبخند روی صورتش محو میشد و فاصله بین ابروهاش کم و کمتر میشد از بین دندوناش گفت :

باور کن اگه توی بازی امشب شرط اون پسره سیریش رو برنده میشدم الان مثل یه توله‌سگ مهربون بهت التماس نمیکردم کیم تهیونگ‌ ...

جنی وقتی پول مورد نیازش رو برداشت بلند بلند گفت :

بهتره سریع از خواب بیدار بشی موش بزرگ خاندان ...
مثل اینکه قراره امروز پدر جفتت‌ بیاد و درمورد جشن نامزدیتون با مادر حرف بزنه ....
دلم برای اون دختر میسوزه ، آخه قراره دست یه جلاد به ظاهر مهربون بیوفته و بابت هر اشتباه قراره تنبیه بشه ....
نوچ نوچ نوچ .... بیچاره ....

داشت هنوز به حرف زدن ادامه میداد که بالشت تهیونگ درست پرت شد سمت صورتش ....
با حرص جیغ زد و مثل همیشه انگشت اشارش رو آوورد بالا و درست توی نزدیک ترین فاصله به صورت تهیونگ قرار داد و با لحن تهدید کننده همیشگیش گفت :

هی کیم تهیونگ ....
حق نداری با من شوخی بکنی عوضی ، وقتی بلد نیستی با اون زبون لالت‌ جوابم رو بدی حق نداری بالشت به اون سنگینی رو پرت کنی سمت صورتم ....

تهیونگ چشماش رو ریز کرد و درحالیکه مچ دست جنی رو می‌گرفت و به سمت تخت خودش میکشید گفت :

که اینطور خانم کیم ....
پس بالاخره بزرگ شدی و خودت رو در حد کسی دیدی که با گستاخی باهاش حرف بزنی اره ؟؟؟؟
حالا نشونت میدم عجوزه ...

با اون انگشت های کشیده و بلندش شروع کرد به غلغلک دادن جنی ....
تنها چیزی که باعث می‌شد تهیونگ باور کنه که اونقدراهم بدبخت نیست دیدن خنده های لثه ای خواهر کوچیکش بود و شنیدن صدای قهقهه های پی درپی اون عجوزه کوچیک زندگیش ....
تنها دلخوشی اونا همین جر و بحث های سطحی بود که باعث میشد برای چند لحظه هم که شده با شنیدن صدای خنده های هم دیگه و شیطنت های کودکانشون از این عمارت و آدم های داخلش دور بشن ....

OrphanageTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang