PART 15

173 17 48
                                    

تنها صدایی که کل اتاقش رو پر کرده بود صدای کلید های کیبوردش بود ، وقتی صدای ماشین رو از بیرون شنید مطمئن شد که جنی تونسته بره اما کجا اینو نمیدونست
از طرفی انگشتاش تک‌تک کلمه هارو تایپ‌ میکرد و از طرفی ذهنش به شدت مشغول جنی بود .
اینکه اون طی این چند ماه اخیر چرا اینقدر پول خرج میکنه ، اصلا خرج چه چیزی میکنه ، چرا دلیل های مسخره میاره و راستش رو نمیگه ، الان توی این ساعت شب توی این هوای وحشتناک کجا رفت
و هزار سوال دیگه که توی ذهنش ایجاد شده بود  با صدای باز شدن در اتاقش و صدای کفش های خانم کیم به خود اومد ...
لپ‌تاب روی پاش رو خاموش کرد و سریع از تخت بلند شد و به چهره عصبانی و پر از سوال مادرش خیره شد .
به ته‌ته‌پته افتاده بود زبونش و نمیدونست چی بگه ، تهیونگ معنی این چهره مادرش خوب میدونست
هروقت مادرش اینجوری بهش خیره میشد با این حالت صورت ، باید بدون هیچ مقدمه ای اتفاقات اخیر رو برای مادرش توضیح می‌داد .
حتما مادرش اومده بود که درمورد جنی از تهیونگ سوال بپرسه ؛
خودش رو جمع و جور کرد و بدون مقدمه گفت :

مادر
چه اتفاقی افتاده که شما رو اینجوری پریشون کرده ؟

خودت رو به دیونگی نزن تهیونگ ، جوری رفتار نکن که از هیچ چیزی خبر نداری ...
جنی موقع رفتنش از خونه برای تو چه دلیلی آورد ؟؟
سریع جواب منو بده تهیونگ ...

خب ... خب ... مادر اون ...

داشت حرف میزد که صدای تلفن اتاق تهیونگ بلند شد بدون هیچ تردید رفت سمت تلفن
دلش شور میزد ، جنی با سرعت بالایی توی این هوا رانندگی میکرد و از همه مهم تر اینکه عجله داشت .

بله ...
.
.
.
بله خودم هستم ب ... بفرمایید
.
.
.
چی ؟!
تصادف ؟؟
کُ ... کجا ؟؟
.
.
.
من الان میام

تهیونگ چی شده ؟؟؟
منظورت از تصادف چیه ؟؟؟

هیچ صدای مادرش رو نمیشنید
سریع پالتوش رو از روی کاناپه روبه‌رو تختش برداشت و تنش کرد . دستش رو دو طرف شونه های مادرش گذاشت و با حالتی آروم کننده جوریکه مادرش نترسه گفت :

مادر ...
هیچ نگران نباش خب
من سریع برمیگردم
نگران نباش مادر باشه ...

تهیونگ بعد از گفتن این حرف پیشونی مادرش رو بوسید و از خونه اومد بیرون ...

~~~~~

بعد از شنیدن مبلغ دستش رو کرد توی جیب پشتی شلوارش و چند اسکناس پاره از جیبش درآورد و از جیب دیگش چند خورده سکه و داد دست راننده و گفت آقا من بیشتر از این پول ندارم ...
راننده نگاهی به پول هایی که یونگی بهش داده بود کرد و گفت :

مقصدت بیمارستانه پس حتما مشکل خاصی داری که توی این ساعت و این هوا اومدی اینجا
برو پسر امیدوارم مشکلت هرچه سریع تر رفع بشه ...

OrphanageDonde viven las historias. Descúbrelo ahora