چند ساعت از دفن جونمین میگذشت ، جنی کاملا بی روح و بیحال کنار برادر و مادرش ایستاده بود .
تهیونگ هر دو دستش رو روی شونه های جنی گذاشته بود اگه فقط لحظه ای دستاش رو از شونه های جنی جدا میکرد قطعا با زانوهای سستش میخورد زمین ، جنی توی اوضاع بدی بود بدون اینکه پلک بزنه اشک هاش روی گونه هاش چکه میکردن .تهیونگ گفت : جنی بریم ؟!
اوپا بنظرت هفته دیگه بریم من لباس عروسم رو انتخاب کنم؟ جونمین عاشق مرواریده بنظرت لباس عروسم رو با زمینه مروارید سفارش بدم بهتره یا کاملا ساده ؟؟
منو جونمین تصمیم گرفتیم که واسه ماه عسل بریم ایتالیا اون بهم قول داده که یه قایق رو واسه یک روز کامل کرایه کنه تا بتونیم توی رود هاش حسابی گشت بزنیم ، اون .... اون بهم گفت که قول میده صبحانه من وقتی هنوز توی تخت هستم سِرو بشه ...جنی دیوانه شده بود در عرض فقط شش ساعت .
جنی وقتی این حرف هارو میزد پشتش به تهیونگ بود بنابراین برای اینکه بتونه ریاکشن تهیونگ رو ببینه برگشت سمت تهیونگ و کاملا متعجب گفت :اوپا شنیدی حرفای منو ؟!
وقتی دید تهیونگ سرش پایینه دست هاش رو مشت کرد و محکم کوبید به قفسه سینه تهیونگ و با شدت گریه بیشتری مکررا این کار رو تکرار کرد و با فریاد میگفت : میشنوی من چی میگم کیم تهیونگ ، یه چیزی بگو لعنتی ، چرا جونمین الان زیر این همه خاکه تهیونگ جواب منو بده ، تقصیر تو و دوستای کثیفت بود ، تقصیر شماها بود که وقتی خیلی مست بودید به جونمین گفتید ماشین رو برونه چون اون توی اون بازی قمار مسخرتون باخته بود ...
اره تقصیر توعه تهیونگ تقصیر توعه که الان من مثل دیوونها شدم ، تقصیر توعه ...تهیونگ هم همزمان با حرف های جنی تمام اون روز کثیف براش تداعی شد ، حق با جنی بود تقصیر دوستاش و بخصوص تقصیر تهیونگ بود این فاجعه ای که برای جونمین اتفاق افتاد ...
همونطور که اشک میریخت جنی رو از روی زمین گِلی زیر پاشون بلند کرد و جنی برخلاف اینکه هیچ دوست نداشت تهیونگ بغلش کنه اما اون این کارو کرد ، محکم محکم جنی رو در آغوش گرفت و با لب های لرزون که نشونه بغض زیاد توی گلو تهیونگ بود مداوم میگفت ببخشید ببخشید ...
روز بدی بود ، خیلی بد
جونمین مرده بود اما قلبش هنوز توی قفسه سینه یونگی میتپید ...هنوز کلاه و ماسکش رو برنداشته بود
روی صندلی های پشت در اتاق عمل نشسته بود و با انگشت اشاره و شصت دست راستش گودی چشماش رو ماساژ میداد
قرار بود این جراحی پیوند قلب هشت ساعت باشه اما بخاطر خون ریزی درونی مین یونگی دوازده ساعت طول کشیده بود
از سر درد حتی نمیتونست نفس بکشه ، بشدت گشنش بود و بیشتر از اون تشنگی داشت دیوونش میکرد ، تا اینکه اسم کوچیکش رو از زبون کسی فهمید که بلافاصله صاف نشست و سعی کرد لبخند بزنه ، اونقدری خسته بود که لبخندش بیشتر ترسناک بود تا کیوت ...
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Orphanage
Фанфикاین آخرین راه برای درمانته ... بهت اجازه نمیدم این کار رو بخاطر آدم بی مصرفی مثل من بکنی .... هیچوقت بهت اجازه نمیدم حتی برای اینکه سدراهت بشم ، یا اون عوضی رو میکشم یا خودم رو ....