دستت رو بده به من جنی وگرنه میخوری زمین ...
من خودم میتونم راه برم ...
جنی ، تا زمانی که حالت روبه راه نشده و فشار خونت ثابت نشده نمیتونی از رو تخت بلند بشی ...
اوپا دست از سرم بردار ، من باید برم پیش خانم و آقای کیم ...
جنی ... عمل پیوند قلب جونمین توی یک بیمارستان دیگه انجام میشه ...
الان میخوای کجا بری ...چشمای جنی کاملا غرق اشک بود ...
با بغض زیاد و صدای گرفتهای به عاجزانه ترین حالت ممکن رو به تهیونگ گفت :اوپا خواهش میکنم منو ببر اونجا ...
خواهش میکنم اوپا ؛ اجازه بده توی آخرین لحظات جونمین من کنارش باشم اوپا ... لطفا ...تهیونگ جنی رو در آغوش خودش کشید و سعی کرد آرومش کنه ...
آروم باش جنی ...
همینجا بمون من میرم کارهای ترخیصت رو انجام بدم و باهم بریم پیش جونمین ...
همینجا بمون باشه !جنی به نشونه تایید حرف تهیونگ سرش رو تکون داد و با آستین های لباس آبی رنگ بیمارستانی شروع کرد اشک هاش رو پاک کنه ...
تهیونگ بعد از امضا و رضایت شخصی خودش به عنوان همراه و برادر بزرگ تر جنی و رضایت خود جنی ترخیص جنی رو انجام داد ...
موقع برگشت تهیونگ چشمش به رزی افتاد ...
نمیتونست به همین راحتی جیسو رو تنها بزاره ، حال جیسو زیاد روبه راه نبود و از دیشب تا همین امروز هنوز بهوش نیومده بود ، از طرفی اگه جیسو رو تنها میزاشت پلیس ها دست از سرش برنمیداشتن ...
رفت سمت رزی و گفت :هی رزی ....
رزی با تعجب برگشت سمت تهیونگ و به اون تعظیم کوتاهی کرد و گفت :
عاااا ...
صبح بخیر اوپا ، اینجا چیکار میکنی ؟؟؟ماجراش مفصله ...
میتونم ازت یه خواهشی بکنم ؟؟چیزی شده اوپا ؟
من تاحالا تورو اینقدر پریشون ندیده بودم ...
بگو هرکاری باشه انجام میدم اوپا ...رزی مراقب اون دختری که توی بخش اورژانس هست میتونی باشی ؟؟؟
اون همون دختریه که جنی باهاش تصادف کرده ...رزی هردو دستش رو روی صورتش گذاشت و باحالت متعجب و جاخوردهای گفت :
وای خدای من ...
پس برای همین بود که دیشب با این عجله از خونه اومیدی بیرون اوپا ؟؟؟
حال جنی خوبه ؟؟اون حالش خوبه رزی ...
فقط به من بگو تو مواظب اون دختر خواهی بود ؟؟؟
اسمش جیسو از دیشب تاحالا هنوز بهوش نیومده ...
ازت میخوام مواظبش باشی و به محض اینکه بهوش اومد با من تماس بگیری ...
این کارو میکنی رزی ؟؟من مواظبش هستم اوپا ...
امروز شیفت منه که برم بخش اورژانس ...
به محض اینکه بهوش اومد باهات تماس میگیرم اوپا ...
![](https://img.wattpad.com/cover/291747546-288-k37792.jpg)
YOU ARE READING
Orphanage
Fanfictionاین آخرین راه برای درمانته ... بهت اجازه نمیدم این کار رو بخاطر آدم بی مصرفی مثل من بکنی .... هیچوقت بهت اجازه نمیدم حتی برای اینکه سدراهت بشم ، یا اون عوضی رو میکشم یا خودم رو ....