آقای پارک !!!
.
.
آقای پارک راننده شخصی تهیونگ بود و این اولین باری بود که تهیونگ بدون هیچ هماهنگی با مادرش بعد از کار در شرکت به خونه برنگشته و این میتونستم به ضرر آقای پارک باشه ...
الان میخواست جواب خانم کیم رو چی بده ؟؟؟
بگه تهیونگ کجاس ؟؟؟
اگه اخراج میشد چی ؟؟؟
اگه میگفت نمیدونه تهیونگ کجا رفته و کاملا یه دفعه ای از ماشین پیاده شد آیا خانم کیم باور میکرد ؟؟؟
چشماش رو محکم بست و خودش رو دست زمان حال سپرد ...
تا کمر خم شد و به خانم کیم احترام گذاشت و زیر لب گفت :
.
.
امری داشتید خانم ؟؟؟؟
.
.
خانم کیم در حالی که با غرور از پله ها پایین میومد گفت :
.
.
این اولین باره که شما بدون تهیونگ برمیگردید اینجا آقای پارک ...
تهیونگ کجاست ؟؟؟
.
.
آقای پارک درحالی که هنوز خم بود چشم هاش رو محکم فشار داد و بدنش شروع کرد به لرزیدن ...
با ترس زیادی لب زد و گفت :
.
.
نمیدونم خانم کیم ....
.
.
منظورت چیه که نمیدونی آقای پارک ؟؟؟
درست حرف بزن
.
.
راستش آقای کیم تا نزدیک عمارت با من بودن اما خیلی ناگهانی از ماشین پیاده شدن و به من گفتن تو برو من خودم تنهایی برمیگردم....
.
.
خانم کیم درحالی که خودش رو جمع و جور میکرد وسعی میکرد عصبانیتش رو کنترل کنه گفت :
.
.
بسیار خب ...
اگر گفته برمیگرده پس نیازی نیست نگرانش باشیم
به کارتون برسید آقای پارک ..._________________________
قدم به قدم جیسو رو تعقیب کرد ...
جای پاهای اون دختر روی برف های کف پیادهرو بود ، چون هوا سرد بود و برف شروع کرده بود به باریدن تمامی مردم خیابان هارو خالی کرده بودن و دونه دونه یکی پس از دیگری میرفت خونه خودش...
تنها جای پای دو الی سه نفر کف پیاده رو بود
و تهیونگ با حس بچگانه قشنگی پاهاش رو روی جای پاهای جیسو رو زمین میذاشت و راه میرفت...
و لبخند خیلی شیرینی رو لب هاش بود ...
و توی دلش فقط دو تا جمله رو تکرار میکرد و اون دو جمله این بود که
چقدر این دختر ریزه میزه و کوچیکه که جا پاهای به این ظریفی داره
و دومی این بود که
چقدر قدم های جیسو با اینکه با عجله گام بر میداشت برای تهیونگ کوچیک بودن ...
اونقدری جا پای جیسو گذاشت تا به در ورودی بیمارستان رسید ....
تعجبی نکرد ، حالا فهمید که چرا جیسو دوربینش رو فروخت و به اینجا اومد
اون اومده بود تا برادرش رو ببینه ....
.
.
دستش رو از جیب کتش در آوورد و شال گردنش رو از دور صورتش باز کرد و دستی توی موهاش کشید و مثل همیشه ، متانت کیم تهیونگ رو پیشه کرد و وارد بیمارستان شد ...
.
.
وقتی وارد بیمارستان شد جیسو رو دید که هر دستش رو گذاشته روی لبه میز پذیرش و با بسته پولی که توی دستاشه داره ور میره ...
جلو نرفت و اجازه داد تا نوبت جیسو بشه ....
وقتی دید تنها یک نفره مونده تا نوبت جیسو بشه رفت درست پشت سر جیسو ایستاد ، فاصله تهیونگ تا بدن کوچیک و ظریف جیسو فقط بیست سانت بود ...
.
.
قبل از اینکه جیسو اقدام بکنه تهیونگ رفت جلو و با صدای تقریبا بلندی جوریکه صداش از اون شیشه های ضخیم رد بشه گفت :
.
.
چقدر باید پرداخت بکنم ؟؟؟
.
.
جیسو خواست با کلی عصبانیت به اون مرد گستاخ بپره و بگه به چه حقی اومده و نوبت جیسو رو گرفته ولی وقتی صدای اون مرد رو شنید بدنش خشک شد
هیچ کاری نکرد
هیچ کاری و اجازه داد تهیونگ به کارش ادامه بده
شوکه بود ...
خب حق داشت، هرکس دیگه ای هم جای اون بود شکه میشد ...
سوال هایی که توی اون لحظه ذهنش رو درگیر کرده بود این بود که این مرد چطوری پیداش کرده ؟؟
چطوری متوجه شده که ماجرا چیه که بخواد یک راست پول رو پرداخت بکنه ؟؟؟
داشت رسما دیوونه میشد ...
.
.
تهیونگ تشکر کوچیکی از مسئول پذیرش کرد و برگشت سمت جیسو و با لبخند مردونه و قشنگی خم شد سمت بدن جیسو و گفت :
.
.
سلام جیسو ...
.
.
جیسو با شنیدن صدای مرد پشت سرش که با داد بهش گفت :
هی برو اون طرف ببینم ، الان نوبت منه واسه چی هنوز اینجا ایستادی به خودش اومد و با عذرخواهی کوچیکی از اون قسمت فاصله گرفت و برگشت سمت تهیونگ ....
.
.
من ...
من ... راستش ...
.
.
تهیونگ تا دید جیسو حتی نمیتونه درست صحبت بکنه خندید و دستاش رو از داخل جیب شلوارش درآوورد و با دستای بزرگ و مردونش بازوهای ظریف و کوچیک جیسو رو گرفت تا به سمت صندلی ها هدایتش بکنه و همین حین به خودش گفت :
.
.
این دختر بیش از حد لاغره ...
.
.
جیسو نشست رو صندلی و تهیونگ درست کنارش نشست ...
تهیونگ انتظار تعجب از سمت جیسو رو داشت پس خودش شروع کرد به توضیح دادن ...
جیسو بعد از شنیدن حرف های تهیونگ گفت :
.
.
من نمیدونم چطور باید ازتون تشکر کنم آقای کیم
شما امروز کار خیلی بزرگی برای من و برادرم انجام دادید ....
.
.
من کاری نکردم جیسو
من فقط به قولی که دادم عمل کردم و امیدوارم توام سر قولت باشی دختر کوچولو ...
.
.
منم درست مثل شما سر قولم هستم آقای کیم
مطمئن باشید ...
.
.
یه کاری بکن جیسو ، برو و توی کافه تریا بیمارستان منتظر من باش تا برم کارهای عمل جراحی برادرت رو انجام بدم باشه ؟
.
.
جیسو سرش رو به نشونه تایید تند تند تکون داد و رفت سمت کافه تریا ...
.
.
تهیونگ بعد از گرفتن برگه عمل جراحی و پرداخت پول و نگهداری و رسیدگی های بعد از جراحی با برگه ای که کل هزینه ها داخلش نوشته شده بود رفت سمت کافه تریا ....
با دیدن دختر کوچیکی که سرش رو روی میز گذاشته بود و با شمع روی میز با اون انگشتای کوچیکش ور میرفت دلش آب شد ...
اون با کیوت ترین حالت ممکنه داشت این کار رو انجام میداد درست مثل بچه های پنج ساله ...
رفت دوتا قهوه سفارش داد ، یکی شیرین و دیگری تلخ
با قهوه های توی دستش رفت سمت میز دو نفره ای که جیسو روی اون نشسته بود ...
فنجون قهوه جیسو رو جلوش گذاشت و درست روبه روی جیسو نشست ....
.
.
جیسو خیلی سریع نشست و قبل از هر چیزی پرسید :
.
.
چی شد آقای کیم ؟؟؟
عمل جراحی قلب برادرم چه روزیه ؟؟؟
.
.
تهیونگ خنده بلندی کرد و با دستاش اشاره به فنجون قهوه کرد و گفت :
.
.
آروم باش دختر کوچولو ...
الان دونه دونه واست توضیح میدم ، عجله نکن باشه ؟
همینجور که قهوهات رو میخوری برات توضیح میدم ، پس هرچه سریع تر بخور تا بدنت رو گرم بکنه
مطمئنم که باید خیلی سردت باشه .
.
.
جیسو دستش رو برد سمت فنجون قهوه و با هر دو دستش فنجون رو گرفت توی دستاش و یه قلپ ازش خورد ...
همینجور که فنجون رو میاوورد پایین با لبخند به تهیونگ گفت :
.
.
شما از کجا میدونستید که من از قهوه شیرین ممکنه خوشم بیاد ؟؟؟
.
.
تهیونگ با طرز گرفتن فنجون قهوه توی دستای جیسو کاملا متوجه شد که این اولین باره که این دختر قهوه میخوره پس نخواست بد جواب دختر رو بده پس گفت :
.
.
با توجه به قرار هایی که تا به امروز با دختر ها داشتم به این نتیجه رسیدم که دختر ها از قهوه شیرین بیشتر خوششون میاد تا قهوه های تلخ ...
.
.
جیسو با لبخند گفت :
راستش آقای کیم این اولین باره که من قهوه میخرم و اینکه باید بگم طعم این قهوه رو خیلی دوست داشتم ...
.
.
تهیونگ لبخندی زد و بهش اشاره کرد که به خوردن قهوه ادامه بده ...
.
.
تهیونگ در همون حین برگه فاکتور رو گذاشت رو میز و گفت :
.
.
این تمام پول هایی هست که من بابت جراحی برادرت خرج کردم ...
ولی ما قبلا درمورد این ماجرا باهم صحبت کردیم درسته ؟؟
.
.
بله ، درسته ...
.
.
من باید برای پرداخت این فاکتور ....
تهیونگ داشت حرف میزد که با شنیدن صدای تلفنش حرفش قطع شد و سریع جواب تلفنش رو داد ....
بعد از قطع کردن تلفن به جیسو گفت :
.
.
بزار درمورد موضوع روز جشن صحبت میکنیم که همو میبینیم باشه جیسو ...
و اینکه نگران برادرت هم نباش و اگر به پول نیاز داشتی ....
.
.
تهیونگ در حالی که کارتش رو از جیب کتش درمیاوورد گفت :
این شماره منه و کافیه فقط باهام تماس بگیری
فقط ازت میخوام تا یه مسیر کوتاهی رو همراهیت کنم
چون الان دیر وقته و دوست ندارم کسی مزاحمت بشه پس پاشو ....
.
.
داشتند هردو بدون هیچ حرفی سمت یتیم خونه قدم برمیداشتن ....
یتیم خونه چون توی زمین های گرون قیمتی قرار داشت برای خاندان کیم با ارزش بود و مسیر زیاد طولانی از بیمارستان تا اونجا نبود ....
بین راه تهیونگ کتش رو در آوورد و به جیسو داد تا تنش کنه ...
نم نمک برف های ریزی میبارید...
وقتی به در ورودی یتیمخونه رسیدن جیسو برگشت سمت تهیونگ و گفت :
.
.
خیلی ممنون آقای کیم بابت همه چیز ...
هم کمکتون به برادرم و هم رسوندن من تا اینجا و کت ...
.
.
تهیونگ خم شد توی صورت جیسو و گفت :
.
.
میخوام دوتا چیز بهت بگم ...
یک تشکر هات رو قبول میکنم در حالی که به قول هایی که بهم دادی عمل بکنی چون خیلی روی تو و وجود تو حساب کردم و دو اینکه من تاحالا طعم قهوه شیرین رو نچشیدم امیدوارم دفعه بعدی دوباره بتونیم باهم وقت بگذرونیم و من تو رو به خوردن یک لیوان قهوه شیرین دعوت کنم ..
.
و بعد از گفتن این حرف خیلی سریع اونجا رو ترک کردخب دوستان اینم از این پارت
قصد دارم دو الی سه پارت دیگه آپ بکنم طی این چند روز پیش رو
و اینکه این پارت خیلی ناگهانی توسط خواسته ی فرد خیلی مهم و خاص آپ شد 😈😍
و امیدوارم ازش لذت ببرید و کنجکاو بشید برای پارت های بعدی
خیلی دوستون دارم 🙈😍
YOU ARE READING
Orphanage
Fanfictionاین آخرین راه برای درمانته ... بهت اجازه نمیدم این کار رو بخاطر آدم بی مصرفی مثل من بکنی .... هیچوقت بهت اجازه نمیدم حتی برای اینکه سدراهت بشم ، یا اون عوضی رو میکشم یا خودم رو ....