هنوز توی شوک بود
از این بابت که چند ساعت رو با یک مرد غریبه گذرونده بود که فقط و فقط پنج الی شیش ساعت از آشناییش با هم میگذشت...برای اینکه از حالت هپروت خارج بشه چند بار پشت سر هم پلک زد ...
روی پاشنه پای چپش چرخید و درست روبه روی در زندان خانم جانگ قرار گرفت
از دور نگاهش به پنجره اتاق خانم جانگ بود ، با دیدن اینکه هیج نوری از اون اتاق دیده نمیشه نفس محکمی از روی اینکه خیالش راحته که اون مادر فولادزره خوابه بیرون فرستاد ...
.
.
با دستای کوچیک و یخ زدش خیلی آروم جوریکه هیچ صدای عجیبی تولید نکنه در ورودی رو به سمت داخل هل داد ...
صدای عجیب لولا های در قدیمی یتیمخونه به صدا در اومدن
انگاری که صدای ناقوس مرگ بود برای جیسو
توی اون لحظه سعی نکرد در رو تا آخر باز بکنه ، پس وقتی به اندازه مطلوبش رسید سریع بدن کوچیک و باریکش رو از بین درها رد کرد و وارد اونجا شد ....
زیر لب بیش از هزار بار خدارو شکر کرد که موقع بسته شدن در صدای جیر جیر لولاهای زنگ زدش نیومد....
خم شد و کفش هاش رو توی دستش گرفت و با پنجه پا آروم آروم روی اون پارکت های پوسیده قدم برداشت ...
طی کردن دونه دونه اون پله ها برای جیسو حکم مرگ داشت ....
.
.
سریع در اتاقش رو باز کرد و خودش رو انداخت داخل
خواست نفسش رو محکم بیرون بفرسته که با دیدن اون مترسک در حالیکه اون شمع بزرگ توی دستش بود کلا نفس کشیدن رو فراموش کرد و ناخودآگاه از شدت ترس و شوکه شدن جیغ تقریبا بلندی کشید ....
.
.
خانم جانگ رفت نزدیک جیسو و درحالیکه چراغ اتاق رو روشن میکرد زد به شونه جیسو و گفت :
.
.
یاااا ، چه مرگته ؟؟؟
انگاری روح دیده ...
.
.
چند لحظه ای طول کشید تا بتونه آروم بشه ، درحالی که هنوز از ترس و شوک لحظه ای که بهش وارد شده بود داشت نفس نفس میزد خیلی آروم زیرلب زمزمه کرد :
" من حالم خوبه "
.
.
خانم جانگ با لبخند ترسناک همیشگیش دستاش رو روی شونه های جیسو گذاشت و به سمت صندلی پیانو چوبی و قدیمی اتاق هدایتش کرد ...
دستای کوچیک و ظریف جیسو رو بین دست های چروک شده و بزرگش گرفت و با همون لبخند چندش آور خطاب به جیسو بدونه اینکه حتی به جیسو نگاه بکنه گفت :
" ازت یه سوال میپرسم جیسو ، پس مثل بچه آدم و بدون هیچ دروغی جوابم رو بده
این جواب تو میتونه هردو مارو از این جهنم آزاد کنه ...
پس درست و بدون هیچ دروغی جوابم رو بده ....
تو .... تا حالا با کسی رابطه داشتی ؟؟؟
منظورم .... منظورم رابطه جنسیه ...
.
.
جیسو با شنیدن این حرف خانم جانگ قلبش از شدت استرس شروع کرد به تند تند تپیدن ...
این دیگه چه سوال مسخره ایه ...
جیسو تازه هفت ماه از هجده سالگیش میگذشت و تابحال درمورد اینجور مسائل کنجکاو نشده ولی .... ولی چرا خانم جانگ داشت ازش این سوال مسخره رو میپرسید؟؟؟
یعنی ممکنه پشت این محبت چند ثانیه ای و اون لبخند چندش همیشگیش چه خبری باشه ؟؟؟
.
.
جیسو بدون معطلی سریع از رو صندلی بلند شد و با عصبانیت تمام کلماتی که توی افکارش شکل گرفته بود رو به خانم جانگ با لحن جدی گفت و در آخر هم گفت :
" این زندگی خصوصیه منه خانم جانگ و به هیچ کسی .... تاکید میکنم به هیچ کسی هیچ ربطی نداره "
.
.
پس اینجوریه دختر کوچولو هرزه ...
خیلی کنجکاوی بدونی پشت این سوالم چه چیزی پنهون شده ؟؟؟
نگران نباش خیلی زود میفمی و بخاطرش ازم تشکر میکنی
راستی .... صبر کن ببینم
.
.
خانم جانگ با حالت تعجب رفت سمت جیسو و کتی که تن جیسو بود رو لمس کرد و درحالی که یکی از ابروهاش رو بالا فرستاد گفت :
" این کت .... همون کتی هست که صبح تن آقای کیم جوان بود ؟! "
.
.
جیسو با شجاعت و بدون هیچ ترسی جواب خانم جانگ رو داد و گفت :
" درسته خانم جانگ ....
خودشه "
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Orphanage
Фанфикاین آخرین راه برای درمانته ... بهت اجازه نمیدم این کار رو بخاطر آدم بی مصرفی مثل من بکنی .... هیچوقت بهت اجازه نمیدم حتی برای اینکه سدراهت بشم ، یا اون عوضی رو میکشم یا خودم رو ....