part1

9.6K 845 13
                                    

جونگ کوک

از پنجره به حیاط عمارت خیره بودم و به شام امشب فکر میکردم پدرم گفته بود که امشب مهمون میاد و من حتما باید حضور داشته باشم دلم شور میزد


خیری از پدرم ندیدم که بتونم بهش راحت اعتماد کنم
اون همیشه خانوادشون وسیله دید

بعد از مرگ مادر و هیونگم که اتفاقات بدی براش افتاد و خودکشی کرد افسرده شده بودم و تعداد محدودی بودن که باهاشون معاشرت داشتم

مادرم تو بچگیم مرد و من اونقدر نبودش رو حس نکردم ولی هیونگم خودم مرگش رو دیدم وقتی توسط دشمنای بابام که به زور وارد خونه شده بودن و هیونگم برای محافظت از من منو تو کمد اتاقش قایم کرد ولی من اون مردا رو دیدم که برای انتقام از بابام به برادرم تجاوز کردن

هنوز صدای ناله های ناامیدانه و پر از درد هیونگم تو گوشم هست
صدای قهقه های اون مردای گنده تو گوشمه
برادرم به خاطر ضربه شدید روحی افسرده شده بود کابوس می دید و آخرش توی حموم اتاقش با زدن رگ خودش خودکشی کرد و من
بعد از اون اتفاق من فوبیای سکس گرفتم


دیگه نمی تونستم با دخترا سکس کنم و هربار که میخواستم با پسری کسی سکس کنم به اصل کاری که می رسید شوک اون اتفاق بهم وارد می‌شد و من مثل چوب خشکم میزد
به ساعت نگاه کردم دیگه داشت نزدیک به اومدنشون میشد
لباس راحتیم رو با یه پیرهن مردانه گشاد و شلوار چرمی مشکی عوض کردم کالج هام رو پوشیدم که در باز شد خدمتکار اومد داخل اتاق
"آقای جئون گفتن بهتون بگم مهمونشون رسید و شام آمادست بفرمایید پایین"
"باشه تو برو "
با رفتن خدمتکار به خودم عطر زدم پایین رفتم سر میز شام پدرم رو دیدم و یه مرد حدود ۳۰ ساله میشناتختمش اون جونگین بود به خاطر کارای پدر خوب با رئیسای مافیا آشنا بودم احساس خوبی نداشتم مخصوصا با نگاهی خریدارانه ی اون مردک

سلام دادم و پشت میز نشستن که پدرم به حرف اومد

"خب تا شام رو بیارن من خبر رو به جونگ کوک میدم "

جونگین با نیشخند کثیفی بهم نگاهی انداخت و گفت
"بفرمایید "

"جونگ کوک جونگین پیشنهادی به من داد که رد کردنش دیوانگیه"

با اخمی گفتم

"چه پیشنهادی؟"

"اون با من پیمان میبنده و  تو در ازاش باید توی عمارتش زندگی کنی "

نفسم برای لحظه ی قطع شد با صدای لرزانی گفتم

"چرا باید تو عمارتش زندگی کنم؟"

"اوه کامان کوک تو الان دیگه بیست سالت میشه هنوز نمیدونی این مسائل رو؟ چون ما قرار کارای باهم انجام بدیم بیخیال کوکی میدونم گی هستی تو با من بیا من میزارم تو عمارتم پادشاهی کنی "

با عصبانیت و ترس از پشت میز پا شدم و رو به پدرم فریاد زدم

"یعنی چی؟چی مگه بابا؟منم قراره بفروشی ؟عمرا قبول کنم تو درباره ی من چی فکر کردی
مامان بس نبود ....هیونگ بس نبود اونا مردن منم میخوای بکشی تا کی میخوای گند بزنی به زندگیمون "

با سوختن یه طرف صورتم به بغض به بابا نگاه کردم که اون با اخمی گفت

"دهنت رو ببند تو قرار نیست بمیری برو وسایلت رو جمع کن همین امشب میری "

"نمیخوام "

با داد گفتم
بابا نگهبانا رو صدا کرد که منو با خودشون ببرن
من ترس به طرف اتاقم دویدم و از پشت قفلش کردم
صدای لگد خوردن به در روح رو آزار میداد
این دفعه نه اجازه نمیدم به زندگیه منم گند بزنه به طرف پنجره رفتم ارتفاع اونقدر نداشت ازش پایین پریدم از بین درختا به سمت در اصلی می دویدم که
شلوارم به سیم های خاردار دور باغ گیر کرد
هرچی میکشیدم در نرفت پس شلوارم رو در آوردم و شروع کردم به دویدن.
کفشم لیز بود و باعث شد محکم با آرنج زمین بخورم. با اینکه درد شدیدی تو بدنم پیچید، هجوم آدرنالین، جون کافی برای بلند شد و دوباره
دویدن بهم داد .
به جاده خاکی بین درختان هرس شده که رسیدم، تمام نگهبان ها
با دیدنم اسلحه شون رو کشیدند. مطمئنا منتظر تهدیدی بودند که
باعث شده بود من مثل یک دیوانه با اون لباس
مثل باد بدوم. غوغایی برپا شده بود اما من بی تفاوت به اونها به فرارم
ادامه دادم .
از فاصله دور میتونستم درهای بسته گیت ورودی رو ببینم که
حدود 50 مرد مسلح با اسلحه های آماده شلیک جلوش ایستاده
بودند. صدای پارسی به هم همهه ی صداها اضافه شد. پارس های
بلندی که هر لحظه داشت بهم نزدیکتر میشد در کمتر از چند ثانیه
صاحب اونها، یه پیت بال عظیم الجثه ی مشکی رنگ، شب یه یکی
از سگ های دروازه ی جهنم داشت کنار من میدوید در حالی قدش
تقریبا تا شانه ا ی من میرسید . یه نفر از پشت فریاد زد:

"-بزنش زمین، دیابلو"

لحظه ی بعد من پخش زمین بودم و شیطان سیاه رام نشده بالا ی
سرم ایستاده بود و با پارس های بلندش سرم فریاد میکشید در
حالی که بزاق دهانش روی زمین میریخت. حالا که آدرنالین
فروکش کرده بود، من تبدیل به یه آدم بی پناه، آسیب پذیر و
ضعیف شده بودم که چشما ی وحشت زده اش به اطراف میچرخید.
5 مرد سوار بر موتور داشتند دایره وار دورم میچرخیدند. همین طور
نزدیک به 100 مرد مسلح مثل یک ارتش کوچک پشت اونها
ایستاده بودند .
ترسناک تر از همه اینها 3 جسد بی جان متصل بود. از
جراحات و شکستگی های بدنشون مشخص بود که مدت زیادی
روی زمین کشیده شده بودند. یکی از اون پنج مرد خطاب به بقیه
غرید:

-برگردیدیم نقشه نقشه کامل نشد برای بعد بزاریمش

صاحب صدا وجود من رو از عمیق ترین ترسی که تا حالا تو زندگیم
تجربه کرده بودم پر کرد. چنان وحشتی که خاطره ی تجاوز به هیونگم در برابرش مثل قطره ای در اقیانوس محسوب میشد. مرد
بلند قامتی که پیرهنی مشکی به تن داشت موهای مشکی که تا چشمهایش را پوشانده بودند مثل یک یک مبارز وحشی.

___________________

لطفا نظراتتون رو بهم بگید
ووت رو یادتون نره





My Diamond_vkookWhere stories live. Discover now