part11

4.4K 535 21
                                    


اینطور شد که دیابلو مثل سگ گله که راه گوسفندا رو منحرف
میکنه و اونا رو به مقصدی که باید برن هدایت میکنه اونقدر دور
من چرخید و چرخید که به جایی رسوندم که تهیونگ با آرامش
منتظرم بود و داشت دستش رو از محتویات شکم من پاک میکرد.
با درماندگی دستم رو به پهلوم گر فتم و نالیدم :

"چی از جونم میخوای ؟ چرا همچین چیز وحشتناکی رو به من نشون دادی؟"

"نشونت دادم تا بفهمی الان دیگه از چه دنیایی هستی. که بفهمی
کوچکترین اشتباه چه تاوان سنگینی میتونه داشته باشه"

فریاد زدم:

"من نمیخوام تو ا ین دنیا باشم. نمی خوام تو دنیای تو باشم. نمیخوام
با تو بخوابم. من میخوام برگردم خونه خودم. میخوام همون کسی باشم که قبلا بودم. لعنتی منو رها کن"

"برای تو دیگه برگشتی وجود نداره. بیرون از این خونه تو یه هدفی.
یه شکاری برای شکارچی های بی رحم مافیا که جونگین بهترینشونه
تو بدون من یه هفته هم دووم نمیاری "

"دروغ میگی"

فریاد زدم:
با چشمایی پر از هشدار نگاهم کرد که فقط سرم رو با بیچارگی
تکون دادم و یه قدم رفتم عقب. تهیونگ از کنارم گذشت و گفت:

"بیا برگردیم خونه. باید این کصافط کاری جنابعالی رو از سر و
صورتم پاک کنم "

اما من سمج و یکدنده سر جام ایستادم. چند قدم جلوتر ایستاد و
برگشت. چند لحظه دقیق نگاهم کرد و گفت:

"باشه اگر میخوای بری برو. اگر فکر میکنی میتونی از پس سگ های جونگین، و تمام خانواده های مافیایی دیگه که حالا میدونن تو کی هستی و مطمئن باش میان دنبالت بربیای برو. اما بهت هشدار
میدم که من هرگز دنبالت نمیام. هرگز حاضر نیستم کمکت کنم.
اگر خانواده جانگ یا لین تو رو بگیره و هر شب کل لشکرشون تو رو نوبتی بکنه حتی حاضر نیستم یه قدم از قدم به خاطرت
بردارم. اگر جونگین بیاد سراغت و تو رو هر شب زیر یکی از اون
مازوخیستی های روانیش بندازه، بازم به تخمم نیست. حالا اگر
میخوای برو. دروازه ورودی بازه. کسی هم جلوت رو نمیگیره"

همین که این حرف از دهنش خارج شد مثل تیری که از کمان رها
بشه به طرف درب ورود ی دویدم اما به دقیقه نکشید که پاهام از
روی زمین کنده شد و تهیونگ منو روی دوشش انداخت و به طرف
عمارت برم گردوند و در برابر فریاد های من فقط محکم زد روی
باسنم و گفت:

"تصمیمت اشتباه بود پسر کوچولوی احمق. مگه تو بیمارستان
بهت نگفته بودم هیچ وقت نمیذارم بری ؟ حالا فهمیدم حرفام به تخمت هم نیست . حالا فهمیدم که منتظر یه فرصتی که جیم بزنی
و از امشب مطمئن میشم که همچین اتفاقی نیفته. همچین فرصتی رو به کسی که لایقش نیست نمیدم"

یه ضربه محکم دیگه به باسنم زد و از مشت هایی که من از پشت
به کمر و پهلوش میزدم حتی خم به ابروی مبارکش هم نیاورد.
وارد عمارت که شدیم فهمیدم داره منو به سمت بال اقامت خودش
میبره . با ترس نالیدم:

"اتاق من اونجا نیست. داری منو کجا میبری "

"محل اقامت جدیدت. اتاق من. به عبارت دقیق تر تخت من"

"اما تو قول دادی به من دو ماه زمان میدی "

"قرارم نیست زیر حرفم بزنم"

"اما امروز زدی"

"تا جایی که یادمه اونی که داشت دیکشو رو به رون پا و دیک من میمالید تا خودش رو ارضا کنه تو بودی . من ز یر قرارمون نزدم. تو زدی"

خب حرف حساب جواب نداشت و دهن منو بست. چون هر چی
بیشتر کشش می دادم خودم بیشتر ضرر میکردم. بالاخره وارد اتاق
شد و منو اروم گذاشت روی تخت. خواستم از سمت دیگه تخت
برم پایین که پابندی که با زنجیر به پایه تخت وصل بود رو به مچ
پام زد و گردنم رو گرفت و به مالفه ها فشار داد و از بین دندوناش
غرید:

"به اندازه کافی امروز چموشی کردی . اگر هنوز اسقاطی نبودی
میدونستم چیکارت کنم. الانم اگر نمیخوای شرتت رو دربیارم و با
کمربندم اون کون قلنبه ات رو سیاه و کبود کنم دست از تقال بردارو دهنت رو ببند"

بعدش رهام کرد و بدون حرف دیگه ای تمام لباساش رو درآورد و
جلوی تخت ایستاد. از ترس داشتم به گریه می افتادم و تا جایی
که می تونستم خودم رو عقب کشیدم .

"29روز دیگه. ما با هم قراری داریم و من آدمی ام که سر حرفم
میمونم . اما محض اطلاعت، بدنم تو این تخت آماده است تا هر جور
خدماتی که اراده کنی بهت بده. این سخاوتمندانه ترین پیشنهادیه
که من به کسی دادم. پس خوشحال باش و لذت ببر"

اینو گفت و وارد حمام شد و منو درمانده و بیچاره تنها گذاشت.


My Diamond_vkookWhere stories live. Discover now