part14

4.3K 547 4
                                    

اینبار فقط من و کارلو سر میز شام حاضر بودیم. هنوزم اخمو بود و تتوهای
حیرت انگیزش روی بدن حیرت انگیز ترش تهد ید کننده ترش
کرده بودند، حتی اگر اسلحه ا ی که داخل ز یربغلی چرمیش بهم
چشمک میزد رو ندیده می گرفتم . البته اون تنها سلاحش نبود چون
هر نگاهش مثل خنجری تیز تو چشم مخاطب فرو میرفت . یونا هم
همچنان در حال هرزگی کردن بود.
وقتی میخواست بشقاب خالی رو از جلوی تهیونگ برداره دستی به
سرشونه های تهیونگ مالید که تهیونگ تو یه حرکت دستش رو گرفت
و کمی به جلو کشیدش. اوه خدا ی من سر میز شام چه وقت این
کارا بود؟ انگار اتاق تهیونگ و اون اتاق بار و هر جای دیگه این قصر
کوفتی براشون تکراری شده بود. یونا زیرچشمی نگاهی معنی دار
به من انداخت و بعد خواست لب های تهیونگ رو ببوسه. اما تهیونگ چونه اش رو محکم بین دو انگشت شصت و اشاره گرفت. کمی
فشارش داد و با صدایی خونسرد گفت :

"از امشب آشپزخونه رو ترک نمیکنی. اگر ببینم یا بشنوم که داری
تو خونه برای خودت ول میچرخی پدرت رو در میارم. فهمیدی ؟"

فک یونا از تعجب باز موند. رنگش پرید و یک کم طول کشید تا
خودش رو جمع و جور کنه .

"اما"...

تهیونگ حرفش رو اینبار با صدای خشنی قطع کرد.

"فهمیدی ؟"

"بله قربان"

ناخودآگاه لبخند ی روی لبای من نشست و ته دلم یه حس خوشی
جوونه زد. تهیونگ یه ضرب رهاش کرد و ادامه داد:

"هر وقت دیکم به یه ساک اساسی نیاز داشت خودم میفرستم
سراغت"!

اوکی، انگار خوشی به من نیامده بود. اون لبخند به لب های یونا
منتقل شد. شاید تهیونگ نمیفهمید اما من و یونا الان وسط رینگ بودیم و اون 2 هیچ از من جلو افتاده بود. حسی که من به تهیونگ
داشتم شهوت خالص بود. حتی کوچکترین ذره ای از عاطفه
قاطیش نبود اما همین حس کافیه که زن ها روی مردی تا حد
مرگ غیرتی بشن. یونا نیشخند ی به من زد و من هم ابرویی براش
بالا انداختم. مطمئن شدم که نگاهم پیغام رو بهش برسونه: بازی
هنوز تموم نشده جنده خانم!
بعد از رفتنش بی مقدمه از کارلو پرسیدم:

"چرا من نمیتونم از اتاقم بیرون بیام؟"

"چون من اینطوری صلاح میدونم. تو قابل اعتماد نیستی"

"من ازت نمیخوام اجازه بدی عمارت رو ترک کنم. فقط میخوام
آزاد باشم و مثل قبل تو خونه قدم بزنم و هر جایی خواستم برم. تو
موبایلم رو گرفتی، منم نه دوستی اینجا دارم نه
سرگرمی ای. می خوای منو از سر رفتن حوصله بکشی؟"

عمیق نگاهم کرد و انگشت اشاره اش رو به طرفم گرفت:

"تو دو بار سعی کردی فرار کنی"

"نه. من دوبار کنترلم رو از دست دادم و مثل دیوونه ها جلوی
صدها مرد مسلح تو، خارج از کنترل دویدم. هیچ نقشه از پیش
برنامه ریزی شده هم نداشتم. فرار کردن به کاری میگن که سانگ و جونگین کردن. آیا اونا الان اینجان؟ نه"

چشم هاش سخت شد و غرید:

"سانگ صاحب قدرتمند ترین تشکيلات مافیاییه ژاپنه صدها
مرد کمکش کردند تا تونست نقشه ی کثیفش رو عملی کنه. در
مورد تو اما از این خبرا نیست. به فرض محال حتی اگر بتونی از
این عمارت هم پاتو بذاری بیرون قبل از اینکه صد قدم دور بشی
مردای من شکارت میکنن . پس بهتره حتی فکرش رو هم نکنی"

صدای پیام موبایلش بلند شد و گوشی رو برداشت و شروع به
خوندن کرد. آب دهنم رو قورت دادم و بعد از چند لحظه مکث
گفتم

"نمیخوام فرار کنم"

بدون اینکه سرش رو بالا بیاره چشماش رو به سمت من چرخوند
و بهم خیره شد. ادامه دادم:

"من به حرفات فکر کردم تهیونگ. من نمیخوام فرار کنم و همیشه با
ترس زندگی کنم. اما حداقل خواسته ام اینه که تو این خونه راحت
باشم. میدونم باید زمان بگذره تا بتونی به من اعتماد کنی و مشکلی
باهاش ندارم اما حالا که من انقدر دارم کوتاه میام تو هم باید یه نرمشی در برابر من نشون بدی "

سرش رو کامل بالا گرفت و یه ابروش رو برد بالا و با نگاهش براندازم
کرد. انگار که میخواست صداقت حرفام رو محک بزنه. من هم نگاهم
رو ندزدیدم. میخواستم ببینه که چیزی برای مخفی کردن ندارم.
دوباره سرش رو کرد توی گوشی و در حالی که داشت تایپ م یکرد
گفت :

"تا حرفات بهم ثابت نشه خبری از نرمش نیست"

"چیکار باید بکنم تا باورم کنی؟"

جاش بلند شد و باعث شد من سرم رو تا آخرین حد ممکن عقب
ببرم تا بتونم نگاهش کنم. موبایل رو تو جیب شلوارش گذاشت و
تفنگش رو از غلاف درآورد و در حالی که داشت خشابش رو چک
میکرد گفت:

"وسایلت رو جمع کن و بیا به اتاق من"

بعد دوباره اسلحه اش رو سر جاش گذاشت و با قدم های بلند از
اتاق خارج شد.




My Diamond_vkookWhere stories live. Discover now