part57

3.3K 380 2
                                    

یک ساعت بعد من روبروی فواره، در انتهای راه پوشیده از گل
ایستاده بودم. نامجون و یونگی سمت راست و سان سمت چپم
ایستاده بودند و کشیش هم با کتابی که در دستش بود پشت من
در انتظار آمدن همسر ایندم بود. جونگ کوک در لباسی سفید پوشیده و شلوار سفید پارچه ای با موهایی موج دار همونطور که عاشقش بودم جلوی
در ظاهر شد. کای با لبخندی واقعی کنارش ایستاد. بازوش رو
جلو برد و جونگ کوک اونو قبول کرد و همراه هم شروع به حرکت کردند.
تنها صدایی که فضا رو پر کرده بود صدای آب و وزش نسیم خنک
بین برگ سبز درختان بود. به انتهای مسیر گل که رسیدند جونگ کوک 
گونه کای رو بوسید و دست من رو که به سمتش دراز کرده بودم
گرفت .
وقتی ازدواج پدر و مادرم رو تصور میکردم همه چیز دقیقا به همین
شکل بود. شاید پدرم مرد خوبی نبود اما برای مادرم همسر خوبی
بود و این قولی بود که من اون روز به کوک دادم. این که برای اون همسر خوب و وفاداری باشم. اینکه با تمام وجودم ازش محافظت میکنم و
اینکه زندگی آسوده ای رو براش فراهم میکنم و خدا شاهده که
تصمیم داشتم تا پای جونم پای قولم به کوک بمونم. اون پسر
صاحب هر اونچیزی بود که به اسم قلب تو سینه من میتپید .
کوک، نور زندگی تاریک من بود.

سه سال بعد

جونگ کوک

سهون و تائو بیرون در ایستاده بودند. بعد از
اینکه سان ارتقاء شغلی گرفت این دو نفر به عنوان محافظ من
شروع به کار کردند. سهون مرد بیست ساله ای بود که از قبل
میشناختم چون پسرعموی سان بود و چندین بار در هتل و خانه
دیده بودمش. تائو، 25 ساله و بسیار خطرناک بود. به طوری
که شنیده بودم لقب "فرشته مرگ" رو داشت و ظاهرا تونسته بود
چندین بار قهرمانی مسابقات مرگ رو به دست بیاره . هر دو نزدیک
یکسال بود که از من محافظت میکردند. بر خالف رابطه دوستی که
بین من و سان شکل گرفته بود، رابطه من با این دو نفر کاملا
رسمی بود.
از یک طرف اونها جرات نمیکردند به اندازه سان با من صمیمی
باشند و از طرف دیگه کارهای خونه و همین طور هتل به قدری
منو مشغول نگه داشته بود که جایی برای دوست جدید پیدا کردن
نمیذاشت .
سهون پرسید:
"برمیگردیم هتل؟"
"نه میریم خونه."
از ماشین که پیاده شدم صدای پارس های بلند دیابلو رو قبل از
اینکه خودش رو ببینم شنیدم . واقعا درسته که تاثیر اولیه، مبنای
یه رابطه است. 4 سال گذشته بود و با اینکه تهیونگ و دیابلو رابطه
ای مثل عاشق و معشوق داشتند من و دیابلو سایه هم رو با تیر
میزدیم. هنوزم می تونستم تو عمق چشمای سیاه دلهره آورش ببینم
که آرزو داره منو جرواجر کنه.

My Diamond_vkookWhere stories live. Discover now