part7

5K 593 31
                                    

جونگ کوک

داخل بالکن نشسته بودم و هوای پاک و خنک و خوش عطر رو عمیق به ریه هام می فرستادم. هنوزم کمی درد توی قفسه سینه ام با این کار حس میکردم اما ارزشش رو داشت. در طول یکماه گذشته همچین روزی برام آرزو بود.

حالا دیگه می تونستم راحت راه برم و همه کارهام رو بدون کمک انجام بدم. صورتم هم کاملا بهبود پیدا کرده بود و خدا رو شکر که دماغم نشکسته بود چون اصلا
دوست نداشتم تن به جراحی بدم و یا اینکه مجبور باشم با یه دماغ کج و کوله به زندگیم ادامه بدم. زندگی ای که اصلا نمیدونستم
قراره چه شکلی باشه .

تهیونگ ماه پیش خیلی رک بهم گفت که هیچ وقت نمیذاره برگردم آمریکا. که بهتره زندگی ای که قبلا داشتم فراموش کنم و اصلا کاری به کارم نداشت به طوری که به غیر از برخوردهای کوتاه اصلا تو این یکماه
ندیده بودمش.

از اونجایی که اتاقش درست روبروی اتاق من سمت دیگه حیاط
سرسبز بود نگاهم ناخودآگاه به اون سمت کشیده شد و ناگهان تمام تنم از صحنه ای که دیدم یخ زد. تهیونگ یونا رو چسبونده بود
به درب شیشه ا ی تراسش و از پشت خودش رو محکم به بدنش
میکوبید. به خاطر فاصله نمیتونستم درست ببینمشون یا صداشون رو بشنوم اما مشخص بود که مثل بار قبل درست وسط کردن مچشون رو گرفتم.

اینبار هم داشت یونا رو مثل یه حیوون میکرد. (قابل توجه که دفعه پیش که تهیونگ پشت کانتر بوده جونگ کوک دیده بود )

رفتارش به صورتش میامد . اون واقعا یه حیوون درنده بود که موقع جفت گیری از چنگ و دندونش هم استفاده میکرد. و حالا من فقط
یکماه دیگه فاصله داشتم که دندوناش تو گوشت من هم فرو بره.
ناگهان تهیونگ متوقف شد و حسی به من میگفت که منو دیده چون
داشت مستقیم به سمت من نگاه میکرد.

سریع برگشتم داخل اتاق اما نمیدونم چه مرگم شده بود که نمیتونستم جلوی چشم چرونی
کردنم رو بگیرم چون از لای پرده دوباره نگاهشون کردم. تهیونگ دوباره ضربه هاش رو شروع کرده بود. چند لحظه بعد یونا رو با خشونت برگردوند و دست زیر زانوهاش انداخت و بلندش کرد.
چند ثانیه بعد کارلو بی دقت تقریبا پرتش کرد پا یین و به طرف بالکن اومد. لخت کامل و با دم و دستگاه آویزون. یونا هم بلند شد و فکر میکنم به طرف در رفت. از ترس اینکه مبادا منو ببینه سریع پرده رو انداختم و رفتم عقب.

قلبم داشت با سرعت بالا یی میتپید
و تمام تنم داغ شده بود انگار این من بودم که همین الان یه انفجار خوش آیند رو تجربه کرده بودم. طاقباز روی تخت دراز کشیدم و
چشمام رو بستم و ناخودآگاه تصویر دو جفت چشم آشنا اومد جلوی
چشمام .
اگر میخواس

تم صادق باشم بدم نمیامد با تهیونگ بخوابم.  تا در نهایت بتونم حس کنم یه پسر گیه نرمال هستم. تهیونگ بر خالف ظاهر خشنش بوی خوبی میداد.

هیونگم
همیشه میگفت اگر از بوی کسی خوشم بیاد راحت می تونم باهاش سکس داشته باشم.
اما هر چقدر که بوش منو تحریک میکرد. عجیب بود چون اولین باری که از رو ی عکس دیدمش واقعا از قیافه اش خوشم اومد .

تو افکار خودم غرق بودم که در اتاق بدون در زدن چهارطاق باز شد. از ترس به حرکت تندی نیم خیز شدم که باعث شد پهلوم کمی تیر بکشه و صورتم بره تو هم.

تهیونگ با لیوان اسکاچ توی دستش در حالی که یه شرت تنها لباس تنش بود وارد اتاق شد و درست اومد بالا ی تخت من ایستاد. روی تخت نشستم تا احساس
آسیب پذیری کمتری کنم.

اخمام رو کردم تو هم و غر زدم:

"آدم با شخصیت بدون در زدن وارد اتاق یه نفر نمیشه"

"من آدم باشخصیتی نیستم. کی میخوای اینو بفهمی؟"

لحنش جوری بود انگار که من خنگم. آدم پررو!

” چطور میتونم کمکت کنم تهیونگ؟"

"با نظر صادقانه ات، از نمایش لذت بردی ؟"

گونه هام یه جوری داغ شدند که فکر کنم هر چی خون توی بدنم بود به صورتم پمپاژ شد. نگاهم رو ازش گرفتم و با دستپاچگی گفتم

"نمیدونم داری در مورد چی حرف میزنی"

"البته که میدونی. حالا هم به من نگاه کن"

اثری از شوخ طبعی چند لحظه قبل توی صداش نبود. داشتم با
خودم کلنجار  ی رفتم که خودم رو کنترل کنم تا بهتر بتونم وانمود
کنم چیزی ندیدم اما بدون اخطار قبلی تهیونگ پاهام رو از پایین کشید و با سرعتی باورنکردنی دستش رو گذاشت پشت کمرم تا از
شتاب برخوردم با تخت کم کنه.

بعد هم دو دستش رو کنار سرم ستون کرد و بهم خیره شد و با آرامش اما مثل همیشه محکم
گفت :

"من خط قرمزهای زیادی تو زندگیم دارم که رد شدن ازشون خیانت محسوب میشه و جواب خیانت توی قانون ما فقط مرگه. به غیر از یکی که لزوم جواب درست دادنه تو به بقیه مرزهای قرمز حتی نزدیک هم نیستی که بتونی زیرپاشون بذاری . اما همینجوریش الان یه حکم اعدام گرفتی ،الان"

بوی صابون توی دماغم پیچید و فهمیدم قبل از اینکه بیاد اتاقم دوش گرفته تا بوی سکس از تنش پاک بشه. یعنی به خاطر من اینکارو کرده بود؟ یه حس خوشی ته دلم چرخید.

"من دروغ نگفتم "

صورتش رو آورد نزدیک
تر و بینی ش رو به گونه ام کشید و تو گوشم
زمزمه کرد:

"من دروغ رو بو میکشم، همین طور ترس رو جونگ کوک . تو در برابر من هیچ وقت هیچ شانسی برای مخفی کاری نداری یادت باشه"

___________________

نظر یادتون نره لطفا
👍👍👍👍💋💋💋💜💜💜

My Diamond_vkookWhere stories live. Discover now