part61

3.1K 361 1
                                    

تهیونگ



سرم رو سینه جونگ کوک گذاشتم تا به صدای قلبش گوش کنم. دستام
به قدری میلرزید که نمیتونستم ثابت نگهشون دارم. ماشین ایستاد
و نامجون با عجله از ماشین پیاده شد و کمتر از یک دقیقه بعد با
برانکارد برگشت. چند نفر پرستار جونگ کوک رو روی برانکارد گذاشتند
و بردند. با عجله دنبالشون رفتم که یکی از پرستارها دم در اتاقی
جلوم رو گرفت و گفت که باید به اتاق عمل برن. به خیال باطلشون
من می ذاشتم یه لحظه از جلوی چشمام دور بشه. توی اون
کلینیک کوچیک همه با اسم فامیل من آشنا بودند وبنابراین هیچ
مقاومتی در برابرم نشون ندادند. اما حرفی که منم نتونستم رد کنم
این بود که باید لباس مناسب بپوشم تا آلودگی رو به اتاق عمل
نبرم. تا لباس ها رو آماده کنند به طرف نامجون که در حال صحبت
با تلفن بود برگشتم و اون بلافاصله گفت :
"تا وقتی خونریزیش بند بیاد یه هلیکوپتر میرسه اینجا تا به
بیمارستان بهتر منتقلش کنیم. تو بیمارستان همه منتظر ما هستند"
سری تکون دادم و به طرف اتاق عمل رفتم که صدای هلیکوپتری
رو شنیدم و سوالی به نامجون نگاه کردم که سریع اسلحه اش رو
درآورد و گفت:
"امکان نداره افراد ما باشند. سریع برو و جونگ کوک رو پیدا کن"
با این حرفش 4 نفر مرد مسلح که باهاش بودند با من به طرف اتاق
عمل دو یدند اما چیزی که ازش وحشت داشتم اتفاق افتاده بود.
چند جسد سفید پوش تنها چیزی بود که توی اتاق عمل پیدا
کردیم و اثر ی از جونگ کوک نبود. به درب دیگه خیره شدم و به سرعت
به طرفش رفتم و از کلینیک خارج شدم و با تمام وجودم به طرف
هلیکوپتر مشکی رنگی دویدم که در حال بلند شدم از زمین بود.
نامجون و چند نفر مرد مسلح دیگه هم از سمت دیگه در حال
نزدیک شدن بودند اما هیچ کدوم نتونستیم به موقع بهش برسیم
و اوج گرفت. چند نفر شروع به شلیک کردند که فریاد زدم:
"بس کنید احمق ها. کوکی تو اون هلیکوپتر لعنتیه"
و بعد به طرف ماشین دویدم و با سرعت به دنبال هلیکوپتر رفتم
اما مسیرش رو جوری تغییر داد که تعقیبش غیر ممکن شد. وسط
جاده از ماشین پیاده شدم و با وحشت و عصبانیت فریاد کشیدم:
"نه، نه. کوک . کوکی "
خودمم میدونستم که اون صدای منو نمیشنوه. میدونستم که که
یه رودست حسابی خوردم و همه چیزم رو از دست دادم. میدونستم
که اینجا دیگه پا یان همه چیزه. نمیدونم چقدر به آسمون خیره
موندم که با صدای بوق ماشین ها به خودم اومدم و فهمیدم جاده
رو بستم. نامجون که کنارم ایستاده بود چند تیر شل یک کرد و همه
ماشین ها خفه خون گرفتند. با عجله پرسیدم:
"هلیکوپترها نتونستن ببیننش؟ بگو برن دنبالش"
"از قبل گفتم. اگر چیزی ببینن به ما اطلاع می دن"

My Diamond_vkookWhere stories live. Discover now