part48

3.6K 434 47
                                    

جونگ کوک

نگاهی به چمدون های باز جلو ی روم انداختم و با ترد ید به طرف
کمد لباس هام رفتم. از چند شب پیش که آپارتمانم رو دیده بودم
تصمیم گرفتم وسایلم رو جمع کنم اما نمی تونستم. صدای تهیونگ
لحظه ای از ذهنم پاک نمیشد. اون منو دوست داشت. خودش گفت
و من حالا نمیدونستم راه درست چیه. باید اعتراف میکردم که من
هم هنوز دوستش داشتم. با اینکه این اعتراف حالم رو بد میکرد اما
واقعیتی بود که نمیتونستم انکارش کنم. دوستش داشتم اما
نمیتونستم ببخشمش. هنوز هم شب ها با صدای جیغ خودم از
خواب میپریدم. تهیونگ بدترین کار رو با من کرد. اما من هنوز آمادگی
جدایی از اون رو نداشتم. رفتن از این خونه به منزله تمام کردن هر
رابطه ای با تهیونگ بود و من داشتم خودم رو مجبور میکردم که این
کار رو بکنم
صدای بلند هلیکوپتر من رو از افکارم جدا کرد. به طرف تراس رفتم
و از جنب و جوش تو حیاط و هلیکوپترهایی که یکی یکی تو حیاط
فرود می آمدند فهمیدم که یه خبراییه. ترس وجودم رو گرفت.
یعنی به ما حمله شده بود؟ به طرف در دویدم و به اتاق سان که
روبروی اتاقم بود رفتم. یه ساک روی تختش بود و داشت با لباس
و اسلحه های مختلف پرشون میکرد. به محض دیدن من با لحنی
شتاب زده که ازش بعید بود گفت:
"آه خوب شد اومدی . تا یک ساعت دیگه از اینجا میریم. بهتره
وسایل مورد نیازت رو جمع کنی. چیزی رو جا ننداز چون شاید
دیگه برنگردیم"
"چه خبر شده؟ کسی بهمون حمله کرده؟"
"نه، ما داریم به کسی حمله میکنیم
کلافه جلوش ایستادم و گفتم: "درست توضیح بده. چرا ممکنه
دیگه به اینجا برنگردیم"
حتی لحنش با همیشه متفاوت بود. حالتی از غم داشت. آهی کشید:
"خانواده حروم زاده ی لین کای رو گرفتن و میخوان اونو  بکشن "
دستام رو جلوی دهنم گرفت و با شوک و غم سرم رو تکون دادم.
ادامه داد:
"کیم تهیونگ میخواد با تمام قدرت بهشون حمله کنه"
اخمام رفت تو هم. از لحنش خوشم نیامد . پرسیدم:
"خب تهیونگ کی برمیگرده؟"
تیر خالص رو زد. "فکر نکنم برگرده"!
دستم رو قلبم که داشت از سینه ام بیرون میپر ید گذاشتم و به لکنت افتادم:
چی؟...یعنی چی؟"
"اونا دارن وارد قلمرو لین می شن جونگ کوک. با توجه به قلعه ی
نفوذناپذیری که خونه لین محسوب میشه و صدها مرد مسلح و
حمایت محلی ها از اون خانواده، شانس کیم وی برای موفقیت
خیلی کمه"
"یعنی داری میگی تهیونگ داره رسما به استقبال مرگ میره؟"
سان نفسش رو پر صدا بیرون داد و با ناراحتی سرش رو تکون داد. اشک چشمام رو سوزوند. به سرعت پرس یدم:
"کی قراره برن؟"
"همین الان"
بدون تردید و با تمام سرعتی که ازم برمیومد شروع به دویدن کردم.
به حیاط که رسیدم هوا رو به تاریکی رفته بود و گرگ و میش بود.
اشکام رو پاک کردم و تو حیاط چشم چرخوندم تا تهیونگ رو پیدا
کنم. اما ندیدمش و متوجه شدم که همه دارن سوار ماشین میشن .
داشتن میرفتن . مثل دیوونه ها به سمت ماشین ها دویدم و
داخلشون رو نگاه کردم و از مردایی که با تعجب و بعضا بی تفاوتی
نگاهم میکردند سراغ تهیونگ رو میگرفتم. کسی از پشت بازوم رو
گرفت و برم گردوند. نامجون بود که جلیقه ضدگلوله ای رو پیرهن یقه دار آستین بلند و سفیدش پوشیده بود. بهش نزدیک
شدم. دستش رو گرفتم و با گریه پرسیدم:
"تهیونگ کجاست؟ "
"همین الان با اولین هلیکوپتر رفت"
"نه "!
سرم رو بلند کردم و به هلیکوپتری که هر لحظه ازم
دور و دورتر میشد خیره شدم. انقدر بهش خیره شدم تا از دیدم
محو شد و وقتی به خودم اومدم بقیه هم رفته بودند و من وسط
حیاط در تاریکی تنها ایستاده بودم. سکوت مرگباری فضا رو پر
کرده بود. باد سردی شروع به وزیدن کرد و صداش بین درختان
سرمازده پیچید . زانوهام شل شدن و روی زمین افتادم و به سختی
شروع به گریه کردم و تو مغزم فقط یه جمله مرور میشد . من تهیونگ
رو از دست دادم. کسی رو که دوست داشتم برای همیشه از دست
دادم و حتی فرصت نکردم باهاش خداحافظی کنم. حتی فرصت
نکردم احساسم رو بهش بگم و حالا دیگه زمانی باقی نمونده بود.
نمیدونم چقدر گذشته بود که گرمای دستی رو رو ی شونه ام حس
کردم و سرم رو بلند کردم. از پشت پرده اشک سان رو دیدم
که داشت چیزی به من میگفت . اما نمی تونستم درست بشنوم چی.
منو از روی زمین بلند کرد و داخل خونه برد و مستقیم به طرف
شومینه رفت. منو نشوند و پتویی روم انداخت.
"خودت رو جمع و جور کن جونگ کوک باید از اینجا بریم
دستش رو گرفتم: "نتونستم برا ی آخر ین بار ببینمش. نتونستم
باهاش خداحافظی کنم" و بعد دوباره گریه ام تشد ید شد و زار زدم:
"نتونستم بهش بگم دوستش دارم و حالا از دستش دادم"
سان زیر لب لعنتی فرستاد

________________

تهیونگ برگرده یا برنگرده این تصمیم شماست

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ووت بدید لطفا

My Diamond_vkookWhere stories live. Discover now