کتابش رو ورق زد و با کشیدن نفس عمیقی شروع به خوندن آخرین صفحش کرد
" قطرات شرابی رنگ خون بیشتر دست های لرزانش را خیس می کردند و هر لحظه اشک بیشتری در چشم های مشکی رنگش جمع میشد
یعنی داستان تموم شده بود؟
این پایان او بود؟
یک زندگی بدون عشق و بدون مرد درون اغوشش؟
گاه فکر می کرد شاید بخاطر اعتیاد به الکل انقدر آن مرد را دوست دارم
اما بوسیدن لب های همیشه خندانش به او یاد اوری می کرد حق با اوست
او یک الکل اعتیاد آور بود
اما نه مثل تمام جملات کلیشه ای که او را به شراب ربط دهد بخاطر لب های سُرخ رنگش
نه مطمئنن نه!
او یک وودکا بود
بدون سوزش و تلخی
اما مردم آنقدر احمق بودن که این ویژگی اصلی نوشیدنی را فراموش کرده و او را تلخ مزه خطاب می کردند! "کتاب رو بست و سرش رو به صندلی تکیه داد
چقدر حقیرانع
شاید چون اون رو به یاد خودش می انداخت
به یاد...." صبح بخیر "
صدای ایزابل حتی باعث نشد لحظه ای چهره ی فرد مورد نظرش از ذهنش خارج بشه و چشم هاش رو با بی میلی باز کرد
کاشک می تونست اون ها رو ببنده به روی تمام مشکلات و درد ها
ولی انقدر ترسو بود که نمی تونست انجامش بده
یا شاید هم آنقدر مجنون که توانایی گذشتن از معشوق رو نداشت" وقت صبحانست"
از روی صندلی بلند شد و با کشیدن دستی به کت سفید رنگش از کابینش خارج شد
به اطراف نگاهی انداخت و با نشستن روی میزی که ایزابل رزرو کرده بود به غذا هایی که رو به روش بود نگاهی انداخت
هیچ کدوم شیرین نبودند
شاید چون در مقابل چیزی که مد نظرش بود اصلا شیرین به نظر نمی رسیدند" احمق نکن! تو دیوونه ای؟ نکننن"
صدای خنده های بلند پسری که داخل اون قسمت از کشتی پخش شد باعث لبخندش شد و سرش رو پایین انداخت تا کسی اون لبخند پر از شادی رو نبینه
باعث تاسف بود که حتی اجازه ی لبخند زدن هم نداشت؟
و بیشتر برای خودش افسوس می خورد" می دونی اون بچه ها خیلی شیطونن اصلا چطور راهشون دادن!"
ایزابل با گذاشتن مقداری از کیک داخل دهنش گفت و مطمئنن نمی تونست نگاه خیره ی نامزدش رو روی پسری که شیطون خطابش کرده بود ببینع
و یونگی....
تمام مدت با درد و غم به اون پسر مو بلوند خیره شده بود
غمی از جنس گناه
با گره خوردن نگاهش به نگاه پسر، سرش رو سریع برگدوند و مشغول خوردن غذایی که هنوز حتی مقداری از اون رو دست نزده بود شد