حلال نمی شوید
چون آهنگش رو خیلی دوست دارم
*******وارد کلیسا شد و با نشستن روی یکی از صندلی ها کتابی با جلد سبز رنگی را باز کرد و نفس عمیقی گرفت
بوی گل های رزی که کناره های کلیسا بودند به فضای بی روح این مکان انرژی می بخشیدند و باعث میشدن هر لحظه نفس عمیقی بکشد
" بوسیدن آن لب ها درست همچو لمس کردن گل رُز قرمز
سُرخ و زیبا
نمی توانستم از آنها دست بکشم و خار هایی که هر لحظه بیشتر باعث زخمی شدن دست هایم می شدند برایم هیچ اهمیتی نداشتند
و من با وجود آنکه می دانستم با هر بار بوسیدن آنها
خاری را درون قلبم فرو می کنم
بار ها و بار ها انجامَش می دادم
آه رز زیبای من
کاشک آنقدر گناهکار نبودیم که عشقمان ویرانه ای برای قلبمان باشد
کاشک انقدر..... "" متفاوت نبودیم که مردم همچون جسم مُنزجر کننده ای به ما خیره شوند در حالی که جُز عاشقی کار دیگری نکرده بودیم "
چشم هایش را برای چند لحظه ی کوتاهی بست و با زدن لبخندی سرش را بالا اورد
ان صدای همیشه پُر درد و آرام کننده" ویرانه کتاب قشنگ و..... قابل درکیه مگه نه؟ "
با تکان دادن سرش به نشانه ی تایید از روی صندلی چوبی بلند شد و روی به روی مرد ایستاد
َلبخندش حتی لحظه ای از لب هایش پاک نمی شدند و سعی می کرد پلک نزند تا مبادا ارتباط چشمی اش را با آن مروارید های آهویی از دست بدهد" نمی دونستم همچین کتاب هایی می خونی"
تکخندی کرد و موهای قهوه ای و بلندش رو پشت گوشش فرستاد
دستش را سمت مرد دراز کرد و به کتاب سبز رنگش اشاره کرد" اجازه هست؟"
کتاب را بدون مکثی روی دست های جین گذاشت و دستش را به سرعت عقب کشید
" حدود چند ماه پیش تمومش و باید بگم.... "
خودکارش را روی صفحه ای از کتاب گذاشت و بعد از انجام کار مورد نظرش آن رو دوباره به سمت نامجون گرفت
" حیرت انگیز بود!"
تاکیدانه چشم هایش را بست و با خارج شدن از کلیسا وارد محوطه ی سر سبزش شد
اما آن سرسبزی بخاطر حس نارنجی و زرد رنگ پاییز از بین رفته بودند اما چیزی از زیبایی اش کم نمی کرد
زیبایی چیزی بود که همچون مجنونی به دنبالش می گشت و همیشه خود را درون موزه برای دیدن آثار هنری و در این کلیسا برای بار ها و بار ها پرستیدن الهه ی کنارش بود