میشه گناه رو کنار بزاری؟:)

124 22 11
                                    

_اوما...چرا مردم گناه میکنند؟؟
مادر با لبخند جواب میده _اونا این دنیا رو بیشتر از اون دنیا دوست دارند!!
_غم انگیزه...
_چی عزیزم؟؟
_اینکه یه روزی میفهمند هرچی زحمت بدست آوردنشو کشیدن یه روز نابود میشه.

مادرم از نیمکت بلند شد و روبه روم زانو زد
_سهونا..تو خیلی باهوشی...ولی توهم باید این دنیاتو قشنگ کنی هم اون دنیا تو و با یک پایان قشنگ زندگی تو تموم کنی!!
_چیکار کنم خوب باشه؟
دستامو تو دستای گرمش میگیره و با لبخند همیشگی اش جواب میده
_کارای خوبی بکن که تو ذهن ها باقی بمونه وعا...

سرفه اجازه نداد حرفشو ادامه بده؛
منتظر موندم تا ادامه حرفشو برام بزنه ولی سرفه های خونین و بیهوش شدنش و درآخرهیچوقت بهوش نیومدنش نذاشت بفهمم چطور زندگی رو تموم کنم

مادرم موفق شد پایان قشنگی داشته باشه؛
اون الان تو ذهن من و خواهرم مثل یه الهه میدرخشه و من تا آخر عمرم قراره اون رو به یاد داشته باشم و هر موقع به کلیسا میروم اولین نفری است که برایش دعا میکنم.

_تموم شد...این انشای من درباره زندگی بود!!
_خیلی خوب بود اوه سهون...میتونی بری بشینی!
بدون اینکه به معلم یا بچه ها نگاه کنم رفتم سرجام نشستم

******

_

سهون وقت داری که...
_نه باید برم کلیسا!
_باشه پس بع...
_متاسفم که ناراحتت میکنم یونا.. فکر نکنم بشه

چهره شو نگاه نمیکنم ولی میدونم ناراحت و دلخور شده...یونا هم کلاسیمه و از وقتی اومدم این مدرسه میخواد باهام دوست بشه؛من بهش احترام میزارم ولی فکر نکنم بتونم باهاش باشم...

_گوشت با منه اوه سهون!!
با لحن دلخور یونا...اشتباه کردم و به صورتش نگاه کردم...یک گراز بود ولی نیش مار داشت خیلی ترسناک بود نفس نفس زدنام شروع شد با حرف زدنش نیشش به طرفم میومد...که با مشت زدم تو صورتش..

دست خودم نبود ترسیده بودم و اون برخلاف انتظارم اونقدرها خوب نبود و چهره اش جهنم رو فریاد میزد

*****

ت

و دفتر مدیر بودم و منتظر بودم نونام بیاد...
یونا درمانگاه مدرسه بود و پدرش جلوی من درحال سرزنش کردن

"هیچکس درکم نمیکنه...هیچکس درکم نمیکنه....خدایا کمکم کن...میدونم یک حکمتی بوده که این نعمت رو بهم دادی پس خودت هوامو داشته باش"

بعد صحبتام با خدا دلم آروم گرفت و گرم شدن پشتم رو حساس کردم

نونام رسید و صدای حرف زدنش با پدر یونا و مدیر رو میشنیدم ولی مثل اینکه با زبون دیگه ای صحبت میکردند نمیفهمیدم...فکر کنم اینم یکی از معجزات خدای منه:)

****

_

اوه سهون فکر نمیکنی باید بهم توضیح بدی...
_چی رو؟
_خیلی ریلکسیااا...چرا همچین کاری کردی؟
_ازش معذرت خواستم و قرار شد به ازای بخشش از ته قلب ببرمش شهربازی!!
_گناهت برام مهم نیست!...مدیرت خواسته ببرمت یه جا دیگه...
_خب ببرم نونا...
_این سومین باریه که مدرسه عوض میکنی تو این سال!!

آهی میکشه...میدونم زندگی برای نونام خیلی سخته؛هم خرج زندگی من و هم خرج زندگی دانشگاه خودش...
نونام چهره زیاد بدی نداره شبیه یک پیرزن کوره ولی از همه شنیدم که میگن اون خیلی خوشگله..به پنجره خیره شده
_سهونا...من میرم جهنم؟؟
_نمیدونم نونا...
روشو به سمتم برمیگردونه
_سهونا چهره ام خیلی بده؟
_نسبت به بقیه تو بهترین آدمی هستی که دیدم نونا...

لبخندی از رضایت میزنه و راضی نگاهم میکنه ولی من از چشم تو چشم شدن باهاش میترسم
_خوبه!حداقل زیاد دردناک مجازات نمیشم!!
_نونا میتونی توبه کنی و پاک از دنیا بری!!
_نمیتونم...فعلا از جوونیم لذت میبرم بعد فکر بهشت و جهنم میشم..

قبلا هم درباره این حرف زدیم و من هرگز نتونستم راضیش کنم که وابستگی شو نسبت به دنیا کم کنه

_فردا میرم مدرسه!
_چرااا؟؟میگم اخراج شدی..وسایلتم که جمع کردیم!
_میخوام با رونا نونا خداحافظی کنم.
_منظورت همون روح هست؟!

سرم رو به نشانه تایید خم میکنم؛

رونا نونا تنها هم صحبت من تو مدرسه جدیدم بود با اینکه فقط دوماه باهاش دوست بودم و حتی با اینکه یک روحه,نامردیه اگه باهاش خداحافظی نکنم....

نونا حدود 20 سال پیش تو مدرسه ام خودکشی کرده به دلیل اینکه سر امتحان ترم خوابش برده و برگه رو سفید ازش گرفتند! ؛و بازم درک نمیکنم...نمره امتحان انقدر مهمه؟؟به ازای زندگیش..آیندش...زندگی بعدیش؟

_باشه هرکار میخوای بکن و...
شیطنت وار بهم نزدیک میشه و یواش میپرسه
_دیتت کِیه؟؟
تعجب میکنم فکر میکنه میخوام با یونا قرار عاطفی برم!؟
_دیت نیست...و پس فردا است چون تعطیلیه
_یااا..میدونم ولی ممکنه یه اتفاقایی...
_نونا!!اون به من نمیخوره...

رو صندلیش ولو میشه و کمی از نسکافه اش رو مینوشه؛
_تا آخر عمر که نمیتونی تنها بمونی؟

شوکه میشم...من هیچوقت تنها نبودم خدا همیشه پیشم بوده و حواسش بهم هست؛اون تنها کسیه که من بهش اعتماد کامل دارم و قرار نیست کسی رو جایگزینش کنم...
پس تصمیمی که چند روز پیش گرفتم رو الان به نونام میگم

_میخوام تو کلیسا زندگی کنم!!
فنجون رو روی میز میکوبه و سوالاش شروع میشه
_چیییی؟؟مطمئنی الان میخوای بری؟؟
_آره فکر نکنم آدمی ببینم...تو دنیایی که الان دارم زندگی میکنم!
_حداقل دیپلمت رو بگیر بعد برو!

میدونم نمیتونم قانعش کنم هیچوقت نتونستم...همین که اجازه داده سال بعد برم خودش خیلی خوبه.
_باشه پس من میرم خونه..
به قهوه ام نگاه میکنم که هیچی ازش کم نشده.."نمیتونم اسرافش کنم" برش داشتم و به خانمی که اونجا کار میکرد دادم؛

_آقا قهوه مون مشکل داره؟
_نه من هیچی ازش رو نخوردم و نمیخواستم اسراف بشه
_ممنون پسر مهربون خودم میخورمش..
_خسته نباشید   _روزت خوش پسرجون

"اوما امروز یه نفر رو خوشحال کردم بهم افتخار میکنی؟!"

𝘿𝙊𝙉𝙀 𝙁𝙊𝙍 𝙈𝙀 (full)Where stories live. Discover now