من یک شیطانم؟!:)💔

19 12 0
                                    

(لوهان)
از ماشین پیاده شدم و دنبال هیونگ تو امتداد بزرگراه دویدم

از خودم متنفر شدم که از دست هیونگم عصبانی شدم!..
اونم وقتی میدونم تنها کسی که به فکرم بوده و هست هیونگه و مطمئنا کسی که میخوام در آینده هم ازم مراقبت کنه هیونگه!

-هیونگگ..
خیلی تند راه می رفت و قد بلندش اجازه می داد قدم های بلند برداره

از فریادم وایساد و با اخم به سمتم برگشت..
دلخور و عصبانی زیپ سویشرتم رو بالا کشید و دوباره خواست ادامه راهش رو بره

-هیونگگ!
دستش رو گرفتم و دوباره برش گردوندم

با لبای آویزون و چشم گرد پر اشک بهش نگاه کردم تا دلش به رحم بیاد

آه کلافه ای کشید و من از درون برای خودم لبخند شیطانی ای زدم..بازم گولم رو خورده بود!!

_میدونی چقدر نگرانتم درسته؟!
محکم سر تکون دادم
-و حتما میدونی که مسئولیت مراقبت از توهم با منه؟!
با تردید سر تکون دادم
-میدونی که من بیشتر از همه دوستت دارم؟!

این بار سر تکون ندادم...داشتم به سهون فکر میکردم...هیونگ راست میگه چطور پسری که دوروزه میشناسمش ممکنه من رو بیشتر از هیونگی که از اول عمرم باهاش بودم دوست داشته باشه

قلبم از منطق درستی که مغزم بهش پی برد به درد اومد..اونم مثل من ناراضی بود ولی باید قبولش میکردم

_هیونگ منم تورو از همه ی دنیا بیشتر دوست دارم و خواهم داشت!

لبخند بزرگی زد..از همونا که چال لپش رو نمایان میکنه! و آدم رو وادار به لبخند زدن میکنه
خم میشه و بینی مو میبوسه..
-کیوتی سردت شده..برگردیم پیش سهون باید باهاش حرف بزنم!
-هیونگ من دوسش دارم!

دست بزرگش رو با هردو دستم گرفته بودم...میترسیدم تا ولش کنم اون بره و دیگه برنگرده
_هیونگ تورو بیشتر دوست دارم ولی میخوام هردوتون رو داشته باشم..نمیشه سهون رو دوست داشته باشی!

-تو هنوز زیادی بچه ای..نیازی به مرد دیگه ای نداری وقتی هیونگت هست!

_پس برای همین بکی هیونگ رو..
سنگینی و درد زیرگوشم..گریه ام رو درآورد اما متوقفم نکرد

_تو پیش باباش ولش کردی چون فکر کردی اون عاشقت نیست و فقط کمبود محبت داره مگه نه؟؟!!...تو حتی نذاشتی بهت توضیح بدههه!!..
-تو هیچی نمیدونییی!!...چرا یه بار از سمت من به قضیه نگاه نکردی؟!..چرا تو هیچ مشکلی تو از سمت من نگاه نکردی؟!
_من به توهم اهمیت میدم هیونگ..ولی تو بابام نیستییی!!..هیچوقتم نمیشی پس بزار خودم تصمیم بگیرم!

متوجه شدم زیادی پیش رفتم و حیف نمیشد حرفایی که زده میشن رو پس گرفت و جور دیگه ای به زبون آورد..

مدتی تو سکوت گذشت تا اینکه هیونگ نفس عمیقی کشید و دستش رو به نرده های کنار اتوبان زد
_روزی که مامان و بابا مردن یادت میاد چی تکرار میکردی؟!

اشکام رو پاک کردم و دلخور سرم رو انداختم پایین

_"هیونگ تقصیر توعه"..."هیونگ چرا تو نمردی؟!".."هیونگ مامان و بابام رو برگردون"...چرا یه بار نگفتی هیونگ حالت خوبه؟؟..زخمی شدی؟!

روی زمین نشست و گریه می کرد..منم با گریه نمی تونستم مستقیم بهش نگاه کنم..بدجور خراب کرده بودم..اونم به خاطر پسری که نمیدونم هنوز منتظرمون مونده یا نه!

_احساس گناه می کردم شب و روز..هرموقع می دیدمت..هر موقع می دیدمت به خودم میگفتم چرا نمردم؟!..چرا خدا به جای مامان و بابا من رو نکشت؟!!...

منم روی زمین نشستم و سربلاهایی که سر هیونگم آورده بودم گریه می کردم..من یه شیطانم!!

_یه شب تو خونه ی عمو...میخواستم خودم رو تو حیاط بکشم که زن عمو پیدام کرد!..بهم گفت نباید بمیرم باید کاری کنم که تو دیگه هیچوقت کمبود پدر و مادرت رو حس نکنی..بهم گفت اونقدر قوی شم تا تو حتی دیگه به فکرشون هم نباشی!

با هق هق سرم رو بالا آوردم و به صورت شکست خورده هیونگم نگاه کردم...لبخندی زد

-من موفق نشدم نه؟...من باید به جاشون میمردم؟!

سریع جلو رفتم و هیونگم رو در آغوش گرفتم
-من..من..اشتباه کردممم...هیونگ...نرو!
کنارم زد و بلند شد...دستم رو دور پاهاش حلقه کردم
-عصبانی بودم..نفهمیدم چی گفتم..هیونگ...نرووو..

به سختی بین هق هق هام التماس میکردم..میخواستم برگردم به چند دقیقه قبل و این ها رو اصلا بهش نمی گفتم و اصلااون خاطراتی که یادم نمونده بود رو نمی فهمیدم...

دستام رو روی زمین مشت کردم و با اشک به فیگور دور شده هیونگم خیره شدم..
من یه شیطانم..؟!

𝘿𝙊𝙉𝙀 𝙁𝙊𝙍 𝙈𝙀 (full)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang