(راوی)
-لوهان باید بخوابی!
_نمیتونم...چانیول با نگرانی به لوهان کنارش نگاه می کرد و سعی کرد با خوندن لالایی مادرشون آرومش کنه...همیشه جواب می داد
اتاق به جای دادن آرامش بیشتر ترسناک بود..مثل خوابیدن توی تابوت!
کل دیوار از صلیب های بزرگ و کوچیک پر شده بود غیر از یه قسمت که تابلوی مریم مقدس به چشم میخورد!
و برای چانی سوال پیش اومده بود که چرا یه بچه ی دبیرستانی باید همچین اتاقی تو خونه اش داشته باشه؟!
لوهان از ترس دیدن دوباره ی اون موجود خوابش نمی برد و چانی هم از نگرانیش بابت بودن توی اون خونه!!
-هیونگ...آهنگ رو متوقف کرد و لوهان رو از بغلش فاصله داد تا چشم تو چشم حرف بزنن
_فقط میخواستم بدونی که تو مهم ترین آدم زندگیم بودی و هستی تا آخر عمرم!
لوهان از گفتن حقیقت احساس سبکی می کرد و بیشتر تو آغوش هیونگش فرو رفت و لبخند گوش تا گوش چانی رو ندید!
چانی با حس افتخار سر لوهان رو نوازش کرد...اون جمله آب سردی روی آتیش خاطرات امروز ریخت و همه اش فراموش شد!
چانیول به خودش قول داد...
می زاره همه ی آدم ها و دوستاش از پیشش برن حتی اگه اون عشقش باشه میتونه دورش خط بکشه تا زمانی که داداش کوچولوش, لوهان اینطور بهش تکیه میکرد!...*****
سهون تمام مدت درحال خوندن کتاب های قدیمی بود تا بتونه یه روش برای تشخیص اون زن نفرین شده پیدا کنه!
همه ی اون کتاب هارو خونده بود و از بر بود اما هنوز امید داشت نکته ای رو از قلم انداخته باشه تا بتونه لوهانش رو قبل از هر اتفاقی حفظ کنه!
چشماش بیشتر از این یاریش نکردن و پشت میز به خواب فرو رفت!
*****
(سهون)دستم بی حس شده بود و گزگز میکرد و گلومم بدجور خشک شده بود
بلند شدم و سلانه سلانه خودم رو به آشپزخونه رسوندم
_عزیزم!...
بطری آب رو روی اپن گذاشتم و به طرف منبع صدا رفتم
_عزیزم من اینجام!...صدای زنونه و نازک اما با خش خش داشت کسی رو صدا میزد
به راهروی تاریک طبقه اول نگاه کردم و اولین قدم به جلورو برداشتم
صدای پله ها نذاشت جلوتر از این برم و من رو به اون طرف کشوند...
_کجایی؟!...به این فکر کردم که اون رو به سمت خودم بکشونم تا نزارم پیش لوهان بره!
_عزیزم کجایی؟!
اگه یه روح سرگردان باشه با لحن لطیف ام میتونم سمتم بکشونمش!...از پله ها بالا رفتم که دستی روی دستم نشست
_من رو دوست داری؟!
تو گوشم زمزمه کرد...بدون برگشتن جواب دادم
_خیلی عزیزم!
دستش رو دورم پیچید و میتونستم لباش رو روی گردنم حس کنم
_با من میای؟!
_هرجا بری باهات میام...حدس می زدم که من رو بخواد با خودش به مکانی که توش گیر افتاده یا حتی خونه ی قبلیش ببره و ممکنم هست یه راست بکشتم ولی بهتر از آسیب دیدن لوهان بود
برخلاف انتظارم اون برم گردوند و تو صورتم جیغ کشید
اون زن زشت با موهای سیاه بلند و صورت رنگ پریده دهنش رو اندازه صورتم باز کرد و با جیغ بلندش روی صورتم خون و کرم پاشید...
ترسیده چشمام رو باز کردم...همه اش خواب بود؟!
هنوز پشت میز بودم و دستم بی حس بود!
اوه حتما زیادی فکر کردم بهش!!...چشمام رو از آسودگی باز و بسته کردم و نفس های طولانی می کشیدم تا ضربان قلبم پایین بیاد!
آرامش زیاد طول نکشید و صداهای عجیب از آشپزخونه بلند شد!
در اتاق مطالعه رو باز کردم و از پله ها پایین رفتم...
خدارو شکر!!..لوهانه!!
_چی کار میکنی؟!صدای شکستن از طرفش میومد و تند تند چیزی میشکست و می برید و من نزدیک تر رفتم تا ببینم چیه...
از ترس عقب عقب به دیوار برخوردم...وقتی دوباره مغزم به کار افتاد دستش رو گرفتم و متوقفش کردم
لوهان خودش رو تند تند تو بغلم تکون می داد تا بتونه دوباره تخم مرغ ها و پرنده های تیکه تیکه شو مخلوط کنه!
کسی اونجا نبود و لوهان تغییری نکرده بود پس چرا این کارها رو میکرد؟!
-ولم کنننننننن..
جیغ همون دختر ازش بیرون اومد و هلم داد که به دیوار پشت سرم خوردمچاقو رو گرفت و به سمتم اومد..
_عزیزم...دارم غذا درست میکنم..چرا مزاحم میشی؟...
اون تسخیر شده بود..توسط همون روخ خبیث!!_اینجا چه خبره؟!
به طرف چانی برگشتم تا بگم جلو نیاد که دویده جلو دوید
_لوهاننننن!
لوهان روی زمین افتاده بود و هیچ اثری از آشفته بازار چند لحظه پیش نمونده بود
_با لوهان چیکار کردیی؟!با غضب از من پرسید و لوهان رو تو آغوش گرفت
_من کاری نکر..
_دروغ نگو!!..فقط تو و لوهان اینجا بودید!! و من هیچ اعتقادی به مضخرفاتی که میگی ندارم...من و لوهان حتی خداپرست هم نیستیم!!لوهان رو تو بغلش بلند کرد و به طرف در ورودی رفتن
_وقتی لوهان بیدار بشه معلوم میشه چه اتفاقی افتاده..تا اون موقع صبر کن!جلوش وایسادم و امیدوار بودم حرفام اونقدر قانع کننده باشه که اون رو نگه دارم!
_لطفا..
با خواهش من لوهان رو روی کاناپه گذاشت و خودش کنارش نشست...
*****
ESTÁS LEYENDO
𝘿𝙊𝙉𝙀 𝙁𝙊𝙍 𝙈𝙀 (full)
Fanficتا به حال شده حس کنید تو این دنیا تنها هستید... حس اینکه هیچکس درک تون نمیکنه... حس اینکه شماهم کسی رو درک نمیکنید... برای منطق اونها من فرد عجیب غریبی هستم و برای من اونها غیر قابل فهم.... در مسیحیت هم جنس گرایی گناهه ولی هیچگاه تو انجیل و سخنان پی...