امروز حوصله اش به شدت سر رفته بود..!
سهون دیر تر به مدرسه برمی گشت چون سالگرد پدر و مادرش بود و اون در حیاط بزرگ مدرسه تنها بود!!
و جالب اینجاست که دقیقا این روز نحس باید چشمش به کاپل های شاد و عاشق میافتاد و بیشتر دل تنگ می شد
قبل گذاشتن هنزفری هاش زمین شروع به لرزیدن کرد
-زمین لرزه است...؟!
رفته رفته انقدر زیاد شد که زمین تقریبا از جایی که ایستاده بود شروع به ترک برداشتن کرد!نمیتونست درست قدم برداره و روی زانوهاش خم شده بود
-کمک...به خاطر تکان های شدید گیج شده نمیتوانست برای کمک فریاد بکشد
ماگماهای زرد روشنی روی زمین جاری شد و غیر از دایره ای که لوهان در مرکز آن قرار داشت بقیه ی جاده همه تخریب و داغ شده بود
مثل آنکه وسط جهنم ایستاده باشی..!
-این الکیه..الکیه..الکیههه
بالاخره توانست فریاد بزند اما به شگفت هیچ کس در حیاط نبود!!میدانست همه شون توهمه اما می ترسید تا قدم از قدم بردارد..
آتش بیشتر و بیشتر بالا آمد تا تبدیل به هزاران آدم شد..
آدم هایی از آتش و همه ی شان درحال فریاد و زجه بودند و نزدیک و نزدیک تر می شدندروی زانوهایش نشست و دستبند صلیبی هدیه ی سهون را به دست گرفت..
-سهوناااا...بعید می دانست صدایش از بین آن جهنمیان به گوش کسی برسد ولی باز تلاش خود را کرد
درواقع تنها تلاش های خود را کرد!..-چی از جونم میخوایییی؟!!
رو به مخاطبی که می دانست هست اما خود را نشان نمی دهد عصبانی فریاد زدشجاعتش را جمع کرد و قبل از به یک قدمی رسیدن آن جسدهای آتشین رو به جایی که تجمع بیشتر بود داد زد
-خودت رو نشون بدههه..بگو چی میخواییی!!روح سفید رنگی که جسد یک دختر با موهای بلند مشکی رو به رویش ظاهر شد..
او همان روحی بود که تسخیرش کرده؟!-من چیکار کردم که ولم نمی کنییی؟!
با باز شدن دهانش لوهان انتظار کرم هارا داشت اما دهنش سالم و تمیز بود-چرا اون کار رو باهام کرد؟...من نمیخوام برم جهنم...
از بین اون جسد ها حرکت کرد و قدم به قدم که برمی داشت پیرتر و شکسته تر میشد..
لوهان چشم هایش را از ترس بست و تمام تنش به لرزه افتاد..فقط امیدوار بود هرچه که هست زودتر تمام شود!!
چیز تیزی را رویگونه اش حس کرد و بعد زمزمه ای کنار گوشش..
-من نمیخوام برم جهنم...
-لوهاننننن!!
چشم هایش به سرعت باز شدند و خود را در همان جاده دید با این تفاوت که سهون و بقیه ی بچه ها دورش حلقه زده بودندخودش را سریع بغل سهون انداخت و به لباسش چنگ انداخت
-من نمیخوام برم جهنم..ناخودآگاه آن جمله را زمزمه کرد و از هوش رفت
*****
YOU ARE READING
𝘿𝙊𝙉𝙀 𝙁𝙊𝙍 𝙈𝙀 (full)
Fanfictionتا به حال شده حس کنید تو این دنیا تنها هستید... حس اینکه هیچکس درک تون نمیکنه... حس اینکه شماهم کسی رو درک نمیکنید... برای منطق اونها من فرد عجیب غریبی هستم و برای من اونها غیر قابل فهم.... در مسیحیت هم جنس گرایی گناهه ولی هیچگاه تو انجیل و سخنان پی...