چرا اینجوری شدم؟!:)

23 17 0
                                    

تمام بدنم به آتیش افتاده بود البته الان نه به خاطر گرمای هوا..

شاید قبلش به همین دلیل بود اما الان همه اش به خاطر اون پسر رنگ پریده است که شعله های سیاه اطرافش رو گرفته بودند و شمشیری از قلبش عبور کرده بود...

طبق تجربه ای که از دیدن ادمها و گناهانشون داشتم میتونستم بفهمم اون شعله های سیاه به خاطر دروغ هاش و اون شمشیر در قلب به خاطر خیانت به کسی بوده که عاشقش بوده و اونم خیلی دوسش داشته
حتما درد زیادی تحمل میکنه...ولی نباید به فرشته ام نزدیک بشه...

نکنه اون عشقشه؟؟...یعنی بهش گفته تا باهام دعوا راه بندازه؟؟

داشتن با هم حرف میزدن که پسرغریبه برگشت و با نگاه بدی بهم چشم دوخت..

آب دهنم رو قورت دادم و به این فکر کردم که کارم ساخته است!

بعد چند ثانیه و حرفی که فرشته ام دوباره بهش زد باعث شد وقتی برگرده به جای اخم تیره اش لبخندی بهم بزنه و دعوتم کنه به داخل!

نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم تا داخل شم...
خدایا مراقبم باش..!

****

هیونگ رو به روم روی چهار پایه نشست و خمیازه ای کشید و بعد از اسکنم عصبی گفت

_تو که حالت خوبه...پس چرا انقدر بهم استرس دادی؟!

خیلی سریع پرید سر اصل مطلب و من آمادگیش رو نداشتم پس با استرس سعی کردم وقت بخرم

_هیونگ حالت چطوره؟
چشماش رو ریز کرد و گفت
_الان مثلا داشتی منو میپیچوندی بچه؟؟

لبخند احمقانه ای زدم و سر تکون دادم که آهی کشید
_زود باش بگو تا به ادامه تعطیلاتم برسم!!

از لحنش فهمیدم واقعا حالش خوب نیست و واقعا خطر اینکه یهو بزاره بره زیاده سریع لب زدم
_من به یکی پیشنهاد قرار دادم...

شوکه شده و با دهن باز بهم نگاه کرد و بهد چند تا پلک دهنش رو باز و بسته کرد که فقط اصوات نامفهوم ازش خارج میشدن..

اگر الان وقتش بود گوشیم رو بیرون میکشیدم و از حالت فوق کیوتش عکس میگرفتم..

هیونگ به خاطر ورزش زیادی که میکرد عضله های زیادی داشت و همیشه یه اخم رو صورتش بود که فوق جذابش میکرد و حتی اگه آسمون هم به زمین میخورد غیر از قیافه عصبی یا خسته چیز دیگه ای ازش نمی دیدی البته بعد رفتن اون...
پس الان واقعا حق دارم این  زمان رو خاص بدونم!

داشتم چهره شو تو ذهنم ثبت میکردم که یهو جدی شد و پرسید

_کیه؟؟من میشناسمش؟؟پسره؟؟چند سالشه؟؟ تو مدرستونه؟؟چند وقته عاشقشی؟؟ب.سه داشتین؟؟سکس...

قبل از اینکه حرفاش به جاهای ناجور برسه پریدم وسط حرفش
_استاپ هیونگ!!..خودمم نمیشناسمش و آره پسره و هیونگ قشنگ بهت گفتم پیشنهاد دیت دادم اونوقت تو به اونجاهام رسیدی؟؟!!

بدون توجه به بقیه حرفام عصبی توپید
_وقتی نمیشناسیش غلط کردی بهش پیشنهاد دادییی!!..تو که دیگه بچه نیستی لووو... فکر کردم بعد اون ماجرا حواست به اطرافیانت هست!

دلخور با صدای آرومی گفتم
_حواسم هست و اون آدم خوبی به نظر میاد و امروز باهاش آشنا شدم

آهی کشید و دستی به صورتش کشید و ابروشو با دست راست خاروند که یعنی داره فکر میکنه..
_در اولین فرصت بهم نشونش میدی فهمیدی؟؟

اولین رو محکم تلفظ کرد که یعنی هرموقع خودم دیدمش..
_پس الان ببینش هیونگ!!
بهم نگاهی انداخت و منتظر توضیح شد..

منم نامحسوس ویترین رو بهش نشون دادم که با اخم بزرگ و عصبی ای برگشت و به فرد پشت ویترین خیره شد

از نگاهش حتی منم به خودم لرزیدم چه برسه به اون پیشی که برای اولین بار اونو میبینه و نمیدونه عادتشه...

برای اطمینان از اینکه کار خطرناکی نکنه با حالت درمانده ای صداش زدم که برگشت و بهم نگاه کرد

_هیونگ...پسر خوبیه حتی از صبح اونجا وایساده و داخل نیومده که اذیت نشم...

خنثی بهم نگاه کرد ولی با لبخند بزرگی برگشت و به اون اشاره کرد بیاد داخل..!

داشتم شاخ در میاوردم...
بعد دوسال دوباره داشتم لبخند هیونگ رو میدیدم و به خاطرش اشک شوقی از چشمام ریختم...!

حتما وجود اون پیشی تو زندگیم خوش یمنه چون در اولین قدم که مبارک بوده

هیونگ از جاش بلند شد تا به مهمانمون خوش آمد بگه منم همراهش بلند شدم و دستام رو روهم گذاشتم که سلام کنم

به هردوی ما که نگاه کرد آروم تعظیمی کرد و گفت
_سلام اوه سهون هستم.
پس اسم پیشی کوچولوم سهون بود...میتونم چی صداش کنم؟؟...سهون..سهونا...هونا...هونی...یا...

وای بسه هنوز معلوم نی چی به چیه..چرا بی جنبه شدم و گاردمو آوردم پایین!..

هیونگ دستش رو به طرفش دراز کرد و با لحن خنثی گفت
_پارک چانیول هستم هیونگ لوهان.

بهم دست دادن و زور آزمایی هیونگم شروع شد و محکم دست سهون رو فشار داد ولی نه تنها سهون اخم نکرد بلکه لبخندی زد و اونم دست هیونگ رو فشار داد که هیونگ با اخمی دستش رو از فشار فراری داد!

واییی..هیچوقت فکر نمیکردم قوی تر از هیونگ رو ببینم*-*

تو خودم پنج شش تا لوهان کوچولو برای دیدن دستی که از دست هیونگمم بزرگ تر بود و حتی قوی تر از هیونگ بود ذوق زده میرقصیدن و تشویقم میکردن سریع تر پیش برم تا بتونم اون دستا رو جاهای مخصوصی حس کنم!:)

همه ی ذوقم با دیدن چهره دوباره توهم رفته هیونگم نابود شد و استرس جاش رو گرفت

به خاطر اینکه قوی تر از خودشه عصبی شد؟؟...

با نگاه هایی که بعد از نشستنشون به هم روانه کردن فهمیدم این یک خوش آمد به مهمون نیست بلکه یک جنگ برای بقاست!... و منم همون شکار خوشمزه ام..!

******

𝘿𝙊𝙉𝙀 𝙁𝙊𝙍 𝙈𝙀 (full)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora