چان با همهمه ی طبقه ی اول گیج به اطراف نگاه کرد تا لود شد
_لوهاننن!!
پله هارو یکی دوتا طی کرد تا تونست خانواده ی نوپایش را در جمعی شاد ببیندآروم تر باقی پله هارا پایین آمد و همان جا منظره را در زهن ثبت کرد...
_چان!!..بیدار شدی؟!
_اوهوم!.. لوهان تونستی با اون مادر فاکر حرف بزنی؟!
_یس هیونگ و گفت یکی از شما اون رو به جهنم فرستاده!چانیول این بار عصبانی داد زد
_خب لعنتی همون یک نفر رو بگیر چرا لوهان!؟
_آروم باش هیونگ..گفت گرفتن من بیشتر بهش زجر میده!بکهیون لیوان قهوه اش را پایین آورد و به چان اشاره کرد بنشیند
بعد نشستن چان حرف و موضوع اصلی جدا از شوخی شروع شد
_اون روح چندتا سرنخ به ما داده!..اولیش یک دختر دبیرستانیه!...دوم یکی از ما بهش بدی ای کرده!..سوم اون ضخص لوهان براش خیلی باارزشه و اون دوست نداره اونها رو کنار هم ببینه!_پس اون سهونه؟!
_سهون هنوز پاکه پس گناهی بر شخصی مرتکب نشده پس فقط می مونه..چانیول!همه سرهاشون سمت چانی برگشت و منتظر توضیح شدند
_واقعا هم برام دوختید و بریدید؟!..اینجوری نگام نکنید که اصلا تو این سال ها تورم به دختر نخورده!_داری دروغ میگی!
سهون لو داد که چشم غره ای هم در جواب گرفت.._هیونگگگ!..راستش رو بگو کسی سرزنشت نمی کنه!
چان هوفی کشید و بالای ابرویش را خاراند_چیزی نیست که بتونم بگمش!...
_چان تو که گی ایی!!
بکهیون ناباور داد زد و حواسش نبود که تن و لحن صداش بوی حسودی می دهد_منظورم اونجوری نیست..یک دختری بود که اومد مغازه ام و یک سری الم شنگه به پا کرد که من با یک بچه ولش کردم!..می خورد دبیرستانی باشه..اما اون یک اخاذ بود و من هیچ کاری جز بیرون کردنش نکردم!
بکهیون سر تکان داد اما سرتا پاش داد می زد که هیچکدام را باور نکرده
_داری دروغ میگی!
سهون برای بار دوم از همون لحن سرد استفاده کرد و گویی مجرم می گرفت-خب آره من یکم...
_بسه چاننن!!
بکهیون از جا بلند شد و به تبعیت از اون چان هم سرجا نماند
_باید به حرفم گوش کنی!!
_حرفات همشون دروغ ان!..کی بوده که یک بار حرف راست تحویلم بدی؟!
_بکهیون به حرفم..
_نه زیادی به این حرفات گوش دادم..تو تاحالا یک ذره هم باهام صادق نبودی!
_من همیشه در رابطه با تو صادق بودم!بکهیون نیشخندی زد و صاف تو روی چان ایستاد
_بهای همین صداقت هم داری با جون تک برادرت پس میدی!
دست های چان مشت شد و بدون فهم بر صورت بک فرود آورد..
-این درست نیستتت!!لوهان جلو اومد اما در دوقدمی میدان باقی ماند!الان برادرش را دلداری دهد یا بکهیون را بلند کند!؟
_با مرگ من تموم میشه؟!
_نه هیونگگگ!!
فریادش به کسی نرسید چون هیونگش سریع از خانه با چشمان اشکی اش خارج شد_سهون!..اگه حرف نزنی نمیگن لالی!
سهون تنها سرش را پایین انداخت...دلیلی برای کارش نداشت فقط به لوهان فکر می کرد و می خواست سریع بفهمد آن روح کیست!
_ببخشید!
_باید بریم دنبالش...بکهیون خود را جمع و جور کرد و به لوهان خیره شد
_من نمیام..خودتون برید!
و با دو به طبقه ی بالا رفت..._نباید زیاد احساساتی می شدم؟!
به در اتاق چان تکیه داد و زانوهاش رو جمع کرد..
فقط بلایی سر خودت نیار چان!..
تو باید دوباره بهم دروغ بگی تا برگردم!:)*****
YOU ARE READING
𝘿𝙊𝙉𝙀 𝙁𝙊𝙍 𝙈𝙀 (full)
Fanfictionتا به حال شده حس کنید تو این دنیا تنها هستید... حس اینکه هیچکس درک تون نمیکنه... حس اینکه شماهم کسی رو درک نمیکنید... برای منطق اونها من فرد عجیب غریبی هستم و برای من اونها غیر قابل فهم.... در مسیحیت هم جنس گرایی گناهه ولی هیچگاه تو انجیل و سخنان پی...