متعجب گفتم:- اون کیه روی تخت نشسته؟؟
بکهیون نگاهی به من انداخت و گفت:+کی رو میگی؟؟
نگاه از دختری که لباس سفید و بلندی تنش بود و موهای مشکیش دورش پریشون بود گرفتم و
به صورت بکهیون نگاه انداختم
دستم رو به سمت تخت دراز کردم و گفتم:-همین که لباس سفید پوشیده ..
دوباره نگاهم رو به تخت دوختم
ولی خبری از دختره نبود ...
متعجب
به طرف تخت رفتم
نگاهی به دور و اطرافش انداختم
و گفتم:-کجا رفت ؟؟؟؟
جیمین به سمتم اومد و دستم رو کشید
:+بیا بریم ..توهم زدی ..اینجا چیزی نیست...
بوگوم نگاهی به اطراف انداخت و گفت:+راست میگه ..ممکنه کسی سر برسه ...
همه به سمت در خروجی رفتیم
نگاهی به پشت سرم انداخت
ولی کسی روی تخت نبود ...
با خودم فکر کردم
حتما خیالاتی شدم ...
سریع هر کسی به اتاق خودش رفت
سرپیچی از دستور مادر عواقب بدی داشت ...
لباسم رو باز کردم
و با لباس کوتاه زیرم روی تخت
خوابیدم ......
*******
با صدای در اتاق بیدار شدم اروم اروم چشمامو باز کردم هیون توی چارچوب در نمایان شد لبخند
ارومی زد وگفت:+صبحت بخیر ارباب خیلی زود اماده شید
باید برای صرف صبحانه برید لبخندی زدم و
گفتم :-صبح توام بخیر الان اماده میشم...
از روی تخت بلند شدم ...
با کمک هیون لباس بنفش رنگم رو پوشیدم ...
چشمام کمی میسوخت ..دیشب تا دیر وقت به دختری که روی تخت نشسته بود فکر میکردم ...
با هیون برای صرف صبحانه رفتیم
بازم مثل دیشب همه خوردند و
الیزابت با اخم به جیمین زل زده بود ...
نگاهی به بکهیون انداختم و گفتم:-من میرم
باغ نمیای؟؟
صدای مادرم باعث شد نگاهم رو از بکهیون بگیرم
مادر:+سریع برگرد جونگکوک ..امروز تهیونگ
برمیگرده و قراره با همه ی شما آشنا بشه ...
سری تکون دادم:-چشم مادر ..میام ...
بکهیون تو با من نمیای؟؟
بکهیون کمی فکر کرد و گفت:+نه ..من میخوام کتابم رو تموم کنم ...
لبخندی زدم و گفتم:-پس من میرم ...
و به سمت باغ رفتم ...
کنار برکه نشستم و سنگی برداشتم ..
نگاهی به برکه انداختم ...
دلم برای دریاچه ی خونه ی کوچک خودمون تنگ شده بود ...
۳روز توی راه بودیم و ۱روزم در اینجا گذروندیم ...
توی همین مدت دلم برای خونه ی خودمون
تنگ شده بود ...
نگاهی به اسمان انداختم
خورشید داشت به وسط آسمان میرسید و این یعنی ظهر شده و من دیر کردم
سریع بلند شدم تا به قصر برگردم
ولی با دیدن همون دختر زیر درختی که وسط باغ بود ...
سریع به طرفش رفتم ..
بین راه زمین خوردم ...
کمی زانوم درد گرفت ولی
اهمیت ندادم ..
بلند شدم و نگاهی به درخت انداختم
ولی ندیدمش ...
به طرف درخت رفتم ...
زیرش ایستادم و نگاهی به بالا انداختم
با دیدن دختره روی شاخه ی درخت
داد زدم:-کی هستی؟؟بیا پایین..
ولی تکون نخورد
:-خیلی خوب من میام بالا...
با زحمت زیاد از درخت بالا رفتم ..
روی شاخه ایستادم و نگاهی به
پاین انداختم اگه می افتادم
بی شک دست و پاهام میشکستن ...
نگاهم رو از پایین گرفتم و سرم رو بالا بردم تا به دختر نگاه کنم
ولی در کمال تعجب ندیدمش ....
متعجب نگاهی به اطراف انداختم
که .....
YOU ARE READING
Kingship_vkook
Fanfiction(کامل شده) Complete کاپل اصلی :ویکوک کاپل فرعی:______ ژانر:عاشقانه،اسمات،امگاورس(رایحه و فرمون اینجور چیزا نداره)،امپرگ، پادشاهی جونگ کوک 16ساله کوچیک ترین پسر امگای پادشاه هستش که برای پیوند جیمین برادر بزگترش با شاهزاده تهیونگ به قصرش در انگلیس...