تهیونگ با تعجب نگاهی به بدنم انداخت
از ترس خودم را در آغوشش انداختم و دست هایم را محکم دور کمرش حلقه کردم ...از پشت
لباسش را چنگ زدم
تهیونگ دستش را روی کمرم گذاشت
تهیونگ:-جونگکوک؟؟چرا لباس تنت نیست ؟؟
گریه ام بند آمده بود و فقط هق هق میکردم
:-میخواست به من دست بزنه
میخواست به من
تجاوز کنه ...
تهیونگ با تعجب گفت:-چی میگی؟؟؟
کی میخواست باهات اینکارو کنه؟؟؟
دوباره اشک هایم شروع به باریدن کردن
:-جیسون ...
به خوبی احساس کردم که تهیونگ تکان شدیدی خورد
صدای متعجبش را کنار گوشم شنیدم
تهیونگ:-ولی جیسون الان در راه سفر به اسپانیاست ...
متعجب سر بلند کردم و نگاهم را به چشمانش دوختم
:-ولی جیسون بود ..من دیدمش
با احساس شنیدن صدای پا
تهیونگ سریع در اتاق خودش را باز کرد و مرا پرت کرد داخل
تهیونگ:-لباس بپوش من میرم به اتاقت ...
سری تکان دادم که تهیونگ نگاهی به بدنم انداخت
از خجالت قرمز شدم سعی کردم خودم را بپوشانم
با این حرکتم تهیونگ پوزخندی زد و در اتاق را محکم بست ...
نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به اتاق تهیونگ انداختم
به طرف کمدش رفتم تا شاید چیزی پیدا کنم ...
یکی از پیراهن های بلندش را برداشتم
آن را پوشیدم به طرف آینه رفتم
نگاهی به صورتم انداختم
اشک هایم روی پوست گونهام خشک شده بودند ..نوک دماغم به شدت قرمز شده بود
نگاهی به گردن کبودم انداختم
یاد حرف تهیونگ افتادم
چطور امکان داشت جیسون هم در راه سفر به اسپانیا باشد هم در اتاق من
گیج شده بودم ...
به چهره ی خودم در آینه زل زده بودم و دستم را روی کبودی هایم حرکت میدادم
جسمم آنجا در اتاق جیسون بود اما روح و فکرم به دنبال راه منطقی برای حضور جیسون در اتاقم
...
با نسشتن دستی روی همان کبودی گردنم
و برخورد نفس های گرمی به گوشم به خودم امدم
نگاهم را از آینه به تهیونگ انداختم
تهیونگ دستش را روی کبودیم حرکت
داد
احساس آرامش کردم که ناگهان دردی در وجودم پیچید
جیغ کوتاهی کشیدم
نگاه نگرانم را به تهیونگی دوختم که کبودی ام را فشرده بود
تهیونگ گفت:-کبود شده ...
نگاهی به معنای
(خودمم میدونم)به او انداختم که با پوزخند ادامه داد
:-هیچ کس توی اتاق نبود ...همه چیز سرجاش بود ...
متعجب برگشتم و گفتم:-امکان نداره
من با گلدان زدم توی سرش
تهیونگ:-فکر کنم دیوانه شدی حتی تیکه های گلدان شکسته توی اتاق نبود
بغضم گرفت چقدر صدایش سرد بود
کاش آن شب غرور اش را نمیشکستم ...
با یاد اوری قطره خونی که روی بدنم بود سریع پیراهن گشاد تهیونگ را بالا زدم
و لکه ی خون خشک شده رو نشان دادم
:-ببین لکه ی خون سرشه ..
تهیونگ نگاهش را به شکمم انداخت
نگاه تهیونگ از روی شکمم سر خورد و پایین تر رفت
سریع پیراهن را پایین کشیدم و دستی لای موهایم کشیدم
برای خارج شدن از جو به وجود امده
گفتم:-ولی جیسون بود ..من شک ندارم
تهیونگ نگاهی به من انداخت و
گفت:-منم گفتم جیسون شاید تا الان به اسپانیا هم رسیده باشه ..کس دیگه ای بوده ...
نگاهش رنگ خشم گرفت
:-اما مطمعن باش هرکسی بوده پیداش میکنم ...سرش را جلوی همه از تنش جدا میکنم تا دیگه
کسی جرعت نکنه به چیزی که مال منه دست بزنه ...
لبخندی روی لبم نشست تهیونگ مرا مال خودش میدانست
تهیونگ با دیدن لبخند من
پوزخندی زد و گفت:-امشب جشنِ...نامزدی من و تو ..بهتره بری آماده شی ...
با تعجب نگاهی به بیرون انداختم
هوا تاریک شده بود
سری تکان دادم و به طرف در اتاق رفتم
که با یادآوری جیسون ایستادم
با نگرانی برگشتم و نگاهی به تهیونگ انداختم
تهیونگ در حالی که پیراهنش را از تنش خارج میکردگفت:
-چرا نمیری؟؟؟
کمی مکث کردم چطوری به او بگویم که میترسم نگاهم به پاهایم افتاد
لباس تهیونگ فقط تا وسط ران پایم بود
با لبخند گفتم:-لباسم کوتاه ..ممکنه کسی توی راهرو منو ببینه
تهیونگ نگاهی به پاهایم انداخت
با پوزخند گفت:-تا چند لحظه پیش همین پیراهنم تنت نبود ..
لبم را گاز گرفتم و سرم را پایین انداختم .....
همانطور که سرم پایین بود گفتم:-آخه اون موقعه خیلی ترسیده بودم ...
صدای پوزخندش را شنیدم
از کنارم گذشت
تهیونگ:-به خدمتکارها میگم بیان و اینجا امادهات کنن ..نیازی نیست به خاطر ترست بهانه بیاری ...
با شنیدن صدای بسته شدن در نفس حبس شده ام را رها کردم ...
به طرف تخت رفتم و روی آن نشستم
باید منتظر میماندم
YOU ARE READING
Kingship_vkook
Fanfiction(کامل شده) Complete کاپل اصلی :ویکوک کاپل فرعی:______ ژانر:عاشقانه،اسمات،امگاورس(رایحه و فرمون اینجور چیزا نداره)،امپرگ، پادشاهی جونگ کوک 16ساله کوچیک ترین پسر امگای پادشاه هستش که برای پیوند جیمین برادر بزگترش با شاهزاده تهیونگ به قصرش در انگلیس...