part21

4.2K 651 6
                                    

با احساس خفه شدن بیدار شدم
سعی کردم دستم را بالا بیاورم
ولی ظاهرا گیر کرده بود
با شنیدن نفس های عمیق یه نفر کنار
گوشم متعجب چشم باز کردم
با دیدن صورت غرق خواب تهیونگ
تمام صحنه های دیشب را به خاطر اوردم
لبخند محوی زدم
دیشب برخالف میلم خوش گذشته
بود
کمی دستم را آزاد کردم
و بالا ارودم
با نوک انگشتم طرهای از موهای مشکی
رنگش که روی صورت سفیدش افتاده
بود را کنار زدم ...
تهیونگ کمی پلک هایش را تکان داد
و آرام چشم گشود
با دیدن من لبخندی زد
کمی مرا بیشتر در اغوشش فشرد
و گفت:-جونگکوک؟؟؟
آرام زمزمه کردم:-بله؟؟؟
:-کی بیدار شدی؟؟؟
خمیازهای کشیدم و سرم
را در گردنش فرو بردم
:-همین الان ....
با حس بوسه بر روی موهایم
لبخندی زدم ...تهیونگ در دلم جا باز
کرده بود
ای کاش همیشه همین طور میماند .....
کمکم چشمانم گرم میشد که در اتاق
به شدت به صدا آمد
متعجب چشم گشودم و کمی نیم خیز شدم
تهیونگ بالشت را روی سرش گذاشت
و گفت:-بگو بره ...
سری تکان دادم و
گفتم :-هیون برو بعدا بیا ...
ولی در دوباره زده شد
عصبی داد زدم:-هیونننن بروووو...
تهیونگ کمی بالشت را بالا برد و نگاهی به من انداخت
:-آرام باش جونگکوک ...
عصبی پوفی کشیدم
که صدای مشاور از پشت در
باعث شد سریع از روی تخت بلند
شوم و محکم با صورت روی زمین بیوفتم....
:-ارباب جونگکوک من هستم ...
فکر کنم دماغم شکست
بلند شدم و داد زدم
:-الان ..یه لحظه
سریع به سمت لباسم رفتم و
بعد از برداشتن لباسم
به طرف تهیونگ رفتم
آرام گفتم:-تهیونگ پاشو ..مشاور اومده
تهیونگ سریع سر بلند کرد و
گفت:-من کجا برم؟؟؟
با شنیدن دوبارهی صدای در سریع دست
تهیونگ را گرفتم و
در کمد لباس هایم را باز کردم
ادوارد را همان طور برهنه توی کمد
انداختم و سریع خم شدم و لباس هایش را جمع کردم
و توی صورتش کوبیدم
تهیونگ آخی گفت ...
:-آرام جونگکوک ...
ولی من آرام نبودم اگر کسی ما را اینگونه
میدید بی شک مرا اعدام میکردن
در کمد را بستم
لباس خوابم را پوشیدم
بدون بستن بندهایش
رویش را پوشیدم و دستی به موهایم
کشیدم
نفس عمیقی کشیدم و
با لبخند به طرف در رفتم
در را باز کردم ولی با دیدن فرد پشت در قالب تهی کردم ....
متعجب به چهره ی خندان شاه
زل زده بودم که مشاور سرفهای کرد
و گفت:+ارباب جوان؟؟؟
با شنیدن صدایش به خودم امدم
و سریع از جلوی در کنار رفتم
خجالت زده کمی سرم را پایین انداختم و گفتم:-بفرمایید ...
شاه وارد اتاقم شد
نامحسوس آب دهانم را فرو بردم
شاه روی صندلی نشست و
گفت:+بیا بشین جونگکوک من حرفهای زیادی برای گفتن دارم ....
با استرسی که سعی در پنهان کردنش
داشتم روی صندلی روبه روی شاه نشستم
انگشتانم را در هم گره زدم و فشردم
شاه اشارهای به مشاور کرد
که مشاور سریع از اتاق بیرون رفت و
در را بست
نگاهم را از در بسته گرفتم و به
شاه دوختم
شاه لبخندی زد و شروع کرد
:+میدونم که هوسوک برات از سرنوشتت گفته ...
سری به نشانهی تایید تکان دادم
:-بله هوسوک همه چیز را برای من توضیح داده ...
شاه کمی خم شد و دستش را روی زانو اش گذاشت
انگشت اشارهاش را به طرف من گرفت:+خوب گوش کن جونگکوک
قراره تو لونای تهیونگ و این کشور بشی
پس سعی کن هم دل تهیونگ را بدست اوری هم دل مردم این کشور را ..
با دقت به دهان شاه زل زده بودم
لب باز کردم که شاه انگشتش را به نشانهی سکوت بالا اورد
:+بزار حرفهای من تمام بشه ...
به معنای تمام کلمه خفه شدم
نگاه منتظرم را به شاه دوختم
شاه :+اول از همه به دست اوردن دل تهیونگ مهمِ...تهیونگ پسر سردیه
و کمی تنوع طلب ...
من دوست دارم لونا آیندهی این کشور
پشت جفتش باشه ...
دقت کن جونگکوک اولین قدم تو بدست اوردن دل الفایه که به این راحتی ها شکار نمیشه ....هرگز اینو
یادت نره
تو قبل از لونا بودن ، جفتش هستی...
لبخند بر روی لبم هایم جا خوش کرده بود از حرفهای شاه خوشم امده بود ...
با او موافقم بود بدست اوردن دل تهیونگ تنوع طلب سخت بود ...
لبهای خشکم را باز زبانم خیس کردم
:-میدونم سخته به دست اوردن دلش
ولی من تمام تلاشم را میکنم
من از وقتی شنیدم سرنوشت منو تهیونگ چیه سعی کردم بیشتر به او نزدیک بشم
امیدوارم همه چیز به خوبی تموم بشه ..
شاه لبخندی زد و بلند شد
منم به تبعیت از او بلند شدم
شاه:+خیلی خوبه ..بعدا به اتاقم بیا
تا درمورد باقی مسائل صحبت کنیم
الان بهتره صبحانه بخور ضعف میکنی
لبخندی زدم و تعظیم کوتاهی کردم
:-البته سرورم ..ممنون از لطفتون ...
شاه لبخندی زد و از اتاق خارج
شد ..بعد از بسته شدن
در نفس حبس شدهام را رها کردم ...
به وسط اتاق رفتم که صدایی از کمد
توجه ام را جلب کرد
آرام نالیدم :-وای تهیونگ ....

Kingship_vkookWhere stories live. Discover now