پوزخند زدم ..نشانه ی هوسوک تهیونگ بود
تهیونگ اخمی کرد و در اتاق
را بست....
حالا حرفهای هوسوک را باور کردم...
از تهیونگ رو گرفتم و به بیرون زل
زدم
با نشستن دست تهیونگ روی شانه ی برهنه ام نفس در سینه ام حبس شد
ضربان قلبم به شدت بالا رفت
حسی در من ایجاد شد
انگار حالا که میدانستم قرار است
تهیونگ جفتم شود دیگر ترسی نداشتم
از پشت مرا در آغوش کشید
سرم را تکیه دادم به شانه ی مردانه اش
تهیونگ کمی سرش
را خم کرد و در گوشم زمزمه کرد
:-چرا چند روزه از من فرار میکنی
عروسکم؟؟؟
عروسک؟؟؟واقعا هم یک عروسک
بودم که با ساز هوسوک و تهیونگ میرقصیدم
.....
با زبانم لب های خشک شدهام را خیس کردم: انتظار نداری که بعد از اون بلایی که بر سرم اوردی
هرلحظه کنارت باشم؟
تهیونگ خندهی مردانه ای کرد و گفت:-تقصیر خودت بود ..نباید با جیسون همراه میشدی...!!
متعجب کمی سرم را کج کردم و
نگاهی به صورتش انداختم
:-نگو که فقط به خاطر یه همراه شدن
منو بدبخت کردی؟؟؟
تهیونگ لبخندی زد و بوسه ای بر پیشانی
من کاشت
:-نه اون حرکت فقط منو عصبی کرد
دلیل اصلی اون کار خودت بودی ...
کمی چشمانم را ریز کردم
:-من؟؟؟؟؟
تهیونگ :-آره تو...نمیدونم چرا ولی
نمیتونم ازت بگذرم جونگکوک ...میدونم
اون شب تورو عذاب دادم
ولی من واقعا لذت بردم ...دلم باز آغوشت رو میخواد ...
نگاهم را از صورتش گرفتم و دوباره
به بیرون دوختم:-ولی من عذاب میکشم
تو نامزد برادر منی ومن دارم به جیمین خیانت میکنم ...
همین که حرفم تمام شد
تهیونگ سریع مرا برگرداند و شانه
هایم را گرفت
:-جیمین نامزد من نیست ...یعنی بود نه تا زمانی که اونو با معشوقه اش دیدم ...
نفسم گرفت ..تهیونگ یونگی را دیده بود ولی کی؟؟؟
:-کی؟؟؟
تهیونگ پوزخندی زد و گفت:-اون روز توی جنگل ...یادت نرفته ؟؟خودت هم اونجا بودی....
وای...باید کاری میکردم اگر تهیونگ
این حرف را برای شاه بر زبان میاورد
بی شک جیمین میمرد ...
نگاهم را به چشمان مشکیش دوختم
آب دهنم را قورت دادم ...
کمی لبم را به دندان گرفتم که
تهیونگ سرش را به صورتم نزدیک کرد و گفت:-نگران نباش من چیزی نمیگم ...
فقط ازت میخوام مال من باشی ...
چشمان مشکی رنگش مرا جادو کرده بود
ارام لب زدم:-ولی تو منو مال خودت کردی...
تهیونگ لبخند محوی زد و گفت:-من دوست دارم با میل خودت باشه ...
همین که حرفش تمام شد لبانش را روی لبانم گذاشت ...
با حرکت دادن لب هایش
حسهایم فعال شدند ...تهیونگ لبانم را نرم و خیس میبوسید
و این مرا وادار به هم کاری میکرد
دستم را دور گردنش حلقه کردم
و انگشتانم را لای موهای مشکی رنگش بردم
تهیونگ با فهمیدن همکاری من
سریع دستش را دور کمرم حلقه کرد
و مرا بیشتر به خودش فشرد
وقتی هردو نفس کم اوردیم
از هم جدا شدیم
اما تهیونگ دست برنداشت و
بوسهای به گردنم زد
آهی کشیدم که دستش را به بالا تنه ام رساند و یکی از سینه هایم گذاشت
بوسه هایش را ادامه داد تا به سینه ام رسید ...
سریع بند های جلوی لباس خوابم را باز میکرد و
همزمان دوباره لبانم را شکار کرد
برای خالی نبودن عریضه دستم را به سمت پایین پیراهش بردم
و آن را بالا کشیدم
تهیونگ منظورم را فهمید و
دستانش را بالا برد تا
من بتوانم پیراهنش را از تنش بیرون بیاورم ....
پیراهنش را گوشه ای پرت کردم
با افتادن لباسم از خجالت چشمانم
را بستم ....با نشستن دست تهیونگ
روی یکی از بازو هایم چشمانم را باز کردم ...
تهیونگ لبخندی زد و گفت:-چقدر شیرین
با خجالت خودم را در آغوشش انداختم
چقدر مسخره برای رهایی از خودش
به آغوش خودش پناه بردم
آرام گفتم:-توبه جز سکس کردن
با من به چیز دیگه ای هم فکر میکنی؟؟؟
تهیونگ خنده ای کرد و گفت:-نه من فقط به تو فکر میکنم *دستش را لای پایم گذاشت فشاری به عضوم داد
که آهم در گردن خودش رها شد *واین کوک کوچک ....
دستم را روی دستش گذاشتم و
سعی کردم آن را کنار بزنم
:-نکن تهیونگ ....
سرم را بالا اوردم و نگاهی به صورتش انداختم:-درد داره...
تهیونگ یکی از دستش هایش را دور شانه ام حلقه کرد و آن یکی را زیر پایم برد
مرا بلند کرد که جیغی کشیدم و دستم را دور گردنش حلقه کردم
تهیونگ:-قول میدم اگه دردت گرفت
تمومش کنم ...
لبخند روی صورتش به من اطمینان داد که او باز هم ادامه میدهد
ولی من دلم نمیخواست جلوی تهیونگ
را بگیرم ...من امگا بودم و نیاز داشتم
......نفرت نسبت به تهیونگ در دلم کم رنگ تر شده بود و به قول هوسوک کم کم داشتم
نسبت به او نرم میشدم ...
شاید به خاطر این بود که فهمیده بودم
سرنوشتم از قبل اینگونه نوشته شده بود
........
تهیونگ مرا روی تخت گذاشت و خودش
بلند شد و شلوارش را از پایش بیرون اورد .....
سرم را برگرداندم تا پایین تنه اش را نبینم
تهیونگ خنده ای کرد و
روی من خیمه زد با دستش
صورت مرا برگرداند و نگاهش را به چشمان مشکیم دوخت و با لبخند روی لبش گفت:-چرا رو
میگیری؟؟؟
با خجالت لبم را گاز گرفتم که تهیونگ
خم شد و لبانم را شکار کرد
دوباره از اول شروع شده بود ...
دستش را روی نوک سینه ام گذاشت
و کمی آن را فشرد که
ناخودآگاه آهی کشیدم ...
سوراخم خیس شده بود و
من از خیسی متنفر بودم کمی پاهایم
را به هم مالیدم که عضو تهیونگ بین پاهایم گیرافتاد با خجالت سعی کردم
پاهایم را جدا کنم که تهیونگ با دستش
ران پایم را گرفت و آهی کشید ...
لبخندی زدم پس من هم انقدرها بی عرضه نبودم
تهیونگ با دیدن لبخند من
سرش را خم کرد و نوک سینه ام را در
دهان گرفت و مکید
آهی کشیدم
که بالبخند گفت:-حالا بی حساب شدیم
ولی تموم نشده ....
با بیحالی نالیدم:-تمومش کن تهیونگ
تهیونگ عضوش را به عضوم مالید
که ناله ای سر دادم
تهیونگ:-چیرو تموم کنم؟؟؟
به بازویش چنگ انداختم و گفتم:-همینو دیگه ...
تهیونگ دوباره حرکتش را تکرار کرد
که از لذت کمی کمرم را بلند کردم
و به تخت کوبیدم:-زود باش ..خودتو میخوام ...
تهیونگ لبخندی زد و سرش را در گردنم برد آرام زیر گوشم زمزمه کرد:-داری دیوونه ام میکنی
جونگکوک...صدای ناله هات
منووحشی میکنه ..
دستم را روی کمرش گذاشتم و گفتم:-نه وحشی نشیا ...
تهیونگ خندهی ریزی کرد و سرش را بلند کرد و
گفت:-نمیتونم جلوی خودمو بگیرم
:-تهیونگ...؟؟؟
:-جانم؟؟؟
:-اون پایین داره چه غلطی میکنه ؟؟
*منظورم وجودش بود که هنوز به سوراخم مالیده میشد*
تهیونگ خندهای کرد
گفت:-اینکارو !!!
و آرام عضوش رو واردم کردم ...
از درد به کمرش چنگی زدم
:-درد داره ...
تهیونگ لبانم را شکار کرد و دستش را به نوک سینه ام رساند و سعی کرد با تحریک من دردم
را کمتر کند ...
کم کم لذت جای درد را گرفت ...
و تهیونگ شروع کرد به ضربه زدن
با هر ضربه ای که میزد ناله های من بیشتر میشدن ...
بعد از گذشت چند لحظه تهیونگ ضرباهاش را تند تر کرد
که با جیغ کوتاهی گفتم:-آرام تر ...
تهیونگ درحالی که نفس نفس میزد گفت:-تقصیر تنگیه وجودته که منو وحشی میکنه ...چرا اینقدر
تنگی جونگکوک؟؟؟
آهی کشیدم و گفتم:-نمی..دونم ...
تهیونگ لبخندی زد و سرعتش را بیشتر کرد
ناخان هایم را در کمرش فرو بردم
از درد و از لذت
نمیدانم چقدر گذشته بود که تهیونگ
آهی کشید و خودش را در من خالی کرد
من هم همزمان با تهیونگ لرزیدم و
ارام گرفتم ...
تهیونگ روی من خوابید ...
دستم را روی کمرش گذاشتم
و گفتم:-چرا درش نمیاری؟؟؟
تهیونگ با بیحالی بوسه ای به لاله ی گوشم زد و گفت:-دلم نمیاد ...
میخوام همینطوری بخوابم ...
دستم را روی کمرش حرکت دادم و گفتم :-ولی سنگینی داری لهم میکنی ...
تهیونگ خودش را ازمن خارج کرد
روی پاهای من نشست
خم شد و لباس خوابم را برداشت
خودم و خودش را تمیز کرد
که با اعتراض گفتم:-چرا با لباس خوابم ؟؟
تهیونگ لباس خوابم را گوشه ای انداختم و
کنارم دراز کشید و
مرا در آغوش کشید لباهایم رابوسید
:-چون همیشه لباسهای تو نزدیک ترن
با اخم نگاهی به چشمانش انداخت و
بوسه ای بر پیشانیم زد و
گفت:-بخواب جونگکوک ...
و خودش چشمانش را بست ..
من هم کمی تکان خوردم و چشمانم را بستم سعی کردم شیرینی این هم آغوشی را با خواب پایان دهم ..._____________________
شرمنده دوستان من صبح درگیر کارم بودم
انگار قرار کتاب جدید بهم بدن
پس سرم داره شلوغ میشه
زود تر باید فیک رو تموم کنم
یه فیک جدید نوشتم داره دیگه تموم میشه
منتظرش باشین💜💜💜💜💜
YOU ARE READING
Kingship_vkook
Fanfiction(کامل شده) Complete کاپل اصلی :ویکوک کاپل فرعی:______ ژانر:عاشقانه،اسمات،امگاورس(رایحه و فرمون اینجور چیزا نداره)،امپرگ، پادشاهی جونگ کوک 16ساله کوچیک ترین پسر امگای پادشاه هستش که برای پیوند جیمین برادر بزگترش با شاهزاده تهیونگ به قصرش در انگلیس...