با احساس خیسی چیزی روی صورتم
چشمامو باز کردم ...
با صدای ذوق زده ی هیون
نگاهم رو از سقف گرفت و به صورتش دوختم ...
هیون:+ارباب جوان ...حالتون خوبه؟؟
به سختی بلند شدم ..و روی تخت نشستم..هیون با لبخند بهم زل زده
بود ...آب دهنم رو قورت دادم و گفتم
:-چیشده؟؟؟
هیون:+یادتون نیست؟؟
کمی به ذهنم فشار اوردم با یاداوری میونگ
سریع چشمامو باز کردم ...خدای من تهیونگ ...دستی به بدنم کشید
با دیدن همان لباس های دیروز در تنم
نفس عمیقی کشیدم ...
نگاهی به هیون انداختم و گفتم:-هیون
حمام رو اماده کن ...
هیون دستم را گرفت و گفت:+مطمعنید
که حالتون خوبه؟؟؟
سری به نشانه ی تایید تکان دادم
و گفتم:-خوبم هیون ..چرا میپرسی؟؟
هیون با نگرانی گفت:+آخه تب دارین...
دستی به موهام کشیدم و گفتم:-گفتم که خوبم ..الان چه موقعه از روزه؟؟
هیون نگاهی به بیرون انداخت و گفت:
+فکر کنم تقریبا دیگه ظهر باشه ...
سری تکان دادم و از روی تخت بلند
شدم ...لباسم رو از تنم بیرون آوردم
و دور تن برهنه ام مالفه ای پیچاندم
منتظر هیون شدم تا وان حمام را اماده کند..
فکر میونگ از سرم بیرون نمیرفت
مخصوصا چشمهای قهوه ایه پراز
نفرتش ...با صدای هیون
از فکر کردن دست برداشتم و
به سمت وان رفتم ...
مالفه را روی زمین انداختم و
در وان نشستم ...چشمام رو بستم
....درحال حاضر فقط آب ذهن خسته
ام را آرام میکرد ....
****
لباس نقرهای رنگم را پوشیدم
نگاهی در آینه به خودم انداختم
چشمان درشت مشکیم پر از سردرگمی بودند
نگاهم روی دماغ متناسبم سر خورد
لبانم صورتی و زیبا بودند ...
کمی که دقت کردم من زیبا بودم ....
حرف تهیونگ در سرم اکو شد
((جذبت شدم))
باید بیشتر مراقب خودم باشم ..
تهیونگ خطرناکِ...
YOU ARE READING
Kingship_vkook
Fanfiction(کامل شده) Complete کاپل اصلی :ویکوک کاپل فرعی:______ ژانر:عاشقانه،اسمات،امگاورس(رایحه و فرمون اینجور چیزا نداره)،امپرگ، پادشاهی جونگ کوک 16ساله کوچیک ترین پسر امگای پادشاه هستش که برای پیوند جیمین برادر بزگترش با شاهزاده تهیونگ به قصرش در انگلیس...