part17

4.3K 680 5
                                    

۲روزی از بلایی که بر سرم
امده بود میگذشت ..همان روز
وقتی به شومین گفتم :-من میخوام لونا بشم..
به شدت منو سرزنش کرد..اما من تصمیم را گرفته بودم ..جیمین عاشق یونگی بود و ازدواج با تهیونگ اورا نابود میکرد
بی شک یونگی دیوانه میشد ...
از همه بدتر معشوقه شدن من بود
و من نابودی خانواده ام را نمیخواستم
...............
قربانی کردن خودم بهتر از نابود خانواده ام بود ...
۲روز سکوت کرده بودم تا در جلسه ای که
آلفای رهبر برای رعیت هایش میگرفت و
مشکلشان را حل میکرد
برم و بگم که من نشانم رو از دست دادم و از طرف پسرش این بلا گرفتارم شده ...
شومین قول داده بود که با هیونگا صحبت کند و قضیه را برای جیمین توضیح دهد
بلند شدم و لباس سفیدی  پوشیدم ...
کمی موهایم را شانه زدم نگاهی به قیافه ی خسته در آینه انداختم ...
از همان روز صبح دیگر تهیونگ را ندیده بودم ..دلم هم نمیخواست آن چشمان مشکی پر از سردی اش
را ببینم ..
بلند شدم و به طرف در اتاق رفتم
هنوز دستم به در نرسیده بود
که در محکم باز شد و بعداز ان
کسی مرا محکم در آغوش کشید ...
جیمین بوسهای بر گونه ام کاشت و
گفت:+چیکارمیخوای بکنی کوک؟؟
لبخندخسته ای زدم و دستم
را دور جیمین حلقه کردم
:-نگران نباش..تو فقط به یونگی بگو
هرچه سریعتر اقدام کنه و تورو از اینجا
ببره ...
جیمین کمی از من جدا شد و گفت:+من نمیزارم تو با تهیونگ پیوند بشی ..
پوزخندی زدم و گفتم:-من با اون خوابیدم..و نشانم رو از دست دادم
پس باید باهاش پیوند ببندم  ...
تو نگران من نباش ..فقط از اینجا برو..
جیمین اشک های صورتش را پاک کرد
و گفت:+تاآخر عمرم بهت مدیونم کوک..
لبخندی زدم و دستم را روی شانه اش گذاشتم ...
:-بیا بریم بیرون من یه کار کوچیک دارم..
جیمین اشکهایش را پاک کرد و دستم را در دستش گرفت ...
با لبخند از اتاق خارج شدیم ...
وارد سالن اصلی شدیم ...
سالن از مردم رعیت پر بود ...
یکی در حال گریه ...یکی درحال خنده
یکی داشت فرزند کوچکش را آرام میکرد
.......
نگاهم را در سالن چرخاندم
که روی صورت تهیونگ ثابت شد ...
تهیونگ با لبخند به من چشم دوخته بود
پوزخندی زدم ..
خبر نداشت تا چند لحظهی دیگر
قرار است چه بلایی بر سرش نازل شود
....
دست جیمین را ول کردم و
جلوی نگهبانی که مراقب در اتاقی
که آلفا رهبر یا همون شاه در آن به مشکل رعیت ها رسیدگی میکرد ایستادم ...
:-جونگکوک هستم..میخوام شاه رو ببینم
نگهبان سریع تعظیمی کرد و در را باز کرد
وارد سالکن کوچک شدم
نگاهی به اندک مردم در سالن انداختم
جلوتر رفتم
تعظیم کوچکی کردم ..شاه با تعجب گفت:+جونگکوک؟؟چیزی از من میخوای؟؟
نفس عمیقی کشیدم ..وقتش رسیده بود
تهیونگ را رسوا کنم ...
:-سرورم من میخواستم به شما بگم که..

Kingship_vkookWhere stories live. Discover now