part34

3.7K 554 0
                                    

به طرف سرباز رفتم و گفتم:-کجاست؟؟
سرباز سریع جواب داد:+سیاه چال سرورم..
وقتی داشت از در پشتی قصر فرار میکرد
دستگیر شد ...
از خشم نفس نفس میزدم ..پس دستگیر شده بود ..
سرباز رو کنار زدم و به طرف سیاه چال رفتم ...صدای تهیونگ پشت سرم باعث شد بایستم و
خنجررو توی دستم فشار بدم ...
تهیونگ:-جونگکوک حق نداری پاتو سیاه چال بزاری...
نگاهی به تهیونگ انداختم
:-متاسفم تهیونگ ..
شروع کردم به دویدن ...جلوی سیاه چال که رسیدم
نگهبان جلوی در رو کنار زدم ...
وارد سیاه چال شدم با صدای بلندی داد زدم
:-کجاست؟؟
ژنرال سریع جلوی من تعظیمی کرد و گفت:+سرورم سیاه چال جای مناسبی برای شما نیست ...
بادادگفتم:-بهت میگم کجاست؟؟
ژنرال سریع گفت:+به دنبال من سرورم ..
به دنبال ژنرال رفتم ..
یکی از سلول ها را نشان داد
نگاهی به آن انداختم ...دختر موبلندی
روی تختهی سنگی نشسته بود تعجب کردم او مادرم را کشته بود
هر لحظه جسم بی جان مادرم جلوی چشمانم پر رنگ تر میشد و این مرا بیشتر عصبی میکرد ....
سریع کلید را از دست ژنرال گرفتم و در را باز کردم
وارد سلول شدم ...دختر سرش را بلند کرد ...پوزخند زدم یکی از خدمتکارانم بود ...با دیدن من
ترسیده جمع شد
به سمتش حجوم بردم موهای بلندش را در دست گرفتم و او را محکم به دیوار کوبیدم
:-زنده ات نمیزارم ...حالا مادر منو میکشی ...از کی دستور گرفتی ها؟؟؟
اما او زبان باز نمیکرد و فقط گریه میکرد
و این مرا بیشتر خشمگین میکرد
موهایش را کشیدم و او را روی زمین پرت کردم....پایم را روی شکمش گذاشتم و خنجری که با
آن مادرم را به قتل رسانده بود به چشمش نزدیک کردم
:-یا همین الان میگی کی بهت دستور داده
یه همینجا با همین خنجر میکشمت ...
چشمانش از ترس پر شده بود
خنجر را بیشتر به چشمش نزدیک کردم
صدای تهیونگ در سلول پیچید
تهیونگ:-جونگکوک ..تمومش کن ...
نوک خنجر را روی سینهاش گذاشتم
و روی پوستش حرکت دادم که جیغ بلندی کشید
با پوزخند گفتم:-اینم نشانه ات ..
نگاهی به زخمش انداختم ..زخمی که با نوک خنجر ایجاد کرده بودم ...زخمی که نوشته
بود((قاتل))
از روی دختر بلند شدم و از سلول خارج شدم ...نگاهی به تهیونگ انداختم
تهیونگ نفس عمیقی کشید
سعی داشت خودش را آرام کند تا چیزی بارم نکند ...
آرام گفتم:-جسد مادرم رو از اتاق خارج کردی؟؟
تهیونگ سری تکان داد ...قدمی برداشتم که سرم گیج رفت ...
سعی کردم خودم را نگه دارم تا نقش زمین نشوم
که تهیونگ دستش را زیر زانو هایم برد و آن یکی را دور کمرم حلقه کرد ...
مرا بلند کرد و گفت:-باید استراحت کنی ...
خنجر را در دستم میفشرم ..چشمانم را بستم ...سرم به شدت درد میکرد ..و این چیز عجیبی نبود
من مادرم را از دست داده بودم ....
تهیونگ مرا روی تخت گذاشت سعی کرد خنجر را از دستم بیرون بکشید
اما من آن را محکم گرفته بودم ..
تهیونگ اخمی کرد و گفت:-جونگکوک اون خنجر رو بده به من ...
اما من به در زل زده بودم دقیقا همان جایی که مادرم را از من گرفت
آرام لب باز کردم
:-مادرم اومده بود معذرت خواهی کنه ..
گریه میکرد ..میخواستم دستور بدم واسش معجون درست کنن ..آخه هر وقت گریه میکرد
..بعدش سردرد خیلی بدی میگرفت ..تازه آب هم لازم داشتم
واسه شستن صورتش ..در اتاق رو که باز کردم ..با راهروی خالی از نگهبان و خدمتکار روبه رو شدم
...تعجب کردم روبه مادر گفتم خدمتکار ها کجان
که اون دختره از پشت به سمت من حمله کرد مادرم اونو دیده بود و به طرف من دوید منو کنار
زد و خنجر توی قلب خودش فرو رفت ...
اشکهایم پیدرپی از صورتم چکه میکردم و در یقهی باز لباس مشکی رنگم گم میشدند ...تهیونگ
ساکت به من گوش میداد
:-من کشتمش تهیونگ ..اون دختر مادرم رو نکشت من کشتمش ..من میدونستم قرار امشب کسی
بمیره ..سعی کردم ازش جلو گیرکنم ...برای برادرام هر کدومشون حتی بوگوم که اینجا نیست ۶ تا
محافظ گذاشته بودم ...هیچ وقت فکرشو نمیکردم مادرم باشه ...
مشت کرد و توی سرم کوبیدم
:-تقصیر من احمق بود..من مادرمو کشتم فقط برای سلطنت ....
دوباره توی سرم کوبیدم و ادامه دادم
:-من کشتمش ..من قاتلم ..من ...
دستم را بلند کردم که تهیونگ دستم را گرفت مرا در آغوش کشید
بوسهای بر موهایم کاشت و کمرم را نوازش کرد
:-آروم باش جونگکوک ..تقصیر تونیست این سرنوشت مادرت بود ...تو هیچ وقت کسی رو نکشتی ...
تهیونگ حرف میزد و من اشک میریختم
اومیگفت و من زجه میزدم ..انقدر گریه کردم ...که در آغوش تهیونگ به خواب رفتم .....

**************

با احساس اینکه دست سرد کسی روی سینهام کشیده میشه چشم باز کردم ...نگاهم را به
دست روی سینهام انداختم که با دیدن دستش متعجب سرم را چرخاندم و به صاحبش نگاه کردم
نگاهم در نگاه نگران میونگ گره خورد
خدای من چقدر به من نزدیک شده بود که نوازشش را احساس میکردم
کمی خودم را بالا کشیدم
دستش را کنار کشید
با بیحالی نگاهی به صورت رنگ پریدهاش انداختم ...
او هم به قتل رسیده بود مثل مادرم
یعنی الان روح مادرم مثل میونگ در این قصر گیر افتاده؟؟؟؟؟
میونگ دستش را بلند کرد و روی دستم گذاشت ...سرمای تنش لرزی به تنم انداخت ....با باز شدن در
میونگ کمکم محو شد
نگاهم را به تهیونگ دوختم که
به من نگاه میکرد
چرا هروقت ما باهم یک شب خوب را تجربه میکردیم و با هم خوب میشدیم اتفاق بدی
میافتاد؟؟؟!!!!
تهیونگ آرام در را بست به طرف من آمد
گوشهی تخت نشست
و خم شد روی صورتم و لبانش را روی لبم گذاشت ...آرام شروع به همکاری کردم ...من به الفام
نیاز داشتن ...
اما با یاد آوری شب گذشته اشکهایم صورتم را خیس کردند
تهیونگ متوجه شد و کنار کشید
نفس عمیقی کشید و سرم را در آغوش کشید
دوباره صدای گریه ام بلند شده بود ...
تهیونگ شانهام را نوازش کرد و
گفت:-جونگکوک بس کن ..تو الان باید قوی باشی..
اشکهایم را پاک کردم از آغوشش بیرون امدم بلند شدم تا
برای مراسم خاکسپاری مادرم اماده شوم
جلوی تهیونگ لباسم را از تنم خارج کردم و لباس مشکی رنگی پوشیدم
سعی کردم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم ...
بدون توجه به تهیونگ از اتاق خارج شدم
هیون پشت سرم راه افتاد ...
باید تکلیفم را با هوسوک مشخص میکردم...
وارد اتاق هوسوک شدم ..اما کسی نبود
عصبی
از اتاق بیرون آمدم به طرف
خروجی رفتم تا مطمعن شوم همه چیز برای مراسم آماده است .......
****************
آرام کردن بکهیون و شومین خیلی سخت بود
من از آنها کوچکتر بودم اما
روحم از آنها خیلی بزرگتر بود
جیمین تمام زمان مراسم را کنار یونگی گذرانده بود و بوگوم در کنار تمین ...حق داشتن آنها را باید
جفتشان آرام میکردند نه من ...
چندین بار تابوت سرد مادرم را بوسیدم ...همانجا قسم خوردم که روزی قاتلش را خاک کنم ...
تقریبا ۴ روزی از مرگ مادرم میگذشت
شاه و ملکه  قصر را ترک کرده بودند ...تهیونگ بیشتر وقتش را با وزرا میگذراند ..اوضاع
کشور زیاد جالب نبود
خبر قتل خواهر شاه کل کشور را پر کرده بود ...
اما بدترین خبر ،خبر نحس بودن من بود
شایعه ای که در عرض ۱ ساعت کشور را پر کرده بود
همه باور کرده بودند قدم من نحس بوده
و این مرا به شدت ناراحت میکرد
اولین کاری که باید انجام میدادم
این بود که جفت مناسب پیدا کردن برای بکهیون و شومین بود
دومین کار وارث بود ..وارثی که سلطنتم را تصویب کند ...
هوسوک مشاورم شده بود
هنوز دلم از او صاف نشده بود
اما او بارها به من توضیح داده بود که
او هم انسان است میتواند اشتباه کند ...
و من حق را به او دادم ...
با نشستن دست کسی روی شانهام به خودم امدم ....

Kingship_vkookWhere stories live. Discover now