تهیونگ نرم و خیس لب هایم را میبوسید
و این مرا وادار به همکاری میکرد
دستم را دور کردم حلقه کردم و کمی او را به خودم فشردم که تهیونگ آخ ریزی گفت
سریع از او جدا شدم
و گفتم:-ببخشید دردت گرفت؟؟
تهیونگ لبخندی زد و
دستش را به سمت سینه ام
آورد یکی از نوک سینه هایم
در دستش گرف و کمی آن را فشرد
که ناخودآگاه اه کشیدم
چشمانم از تعجب گشاد شد
یعنی من اینقدر خواهانش بودم؟؟؟؟
تهیونگ با لبخند خم شد و سطل دیگری برداشت و آبش را در وان خالی کرد
ترسیده گفتم:-آب برای زخمت خوب نیست بس کن ...
تهیونگ دستش را روی شانه هایم گذاشتم
و وارم کرد در وان دراز بکشم
وان کمی برای اندامم کوچک بود
پس مجبور شدم پاهایم را جمع کنم
آب تقریبا کل بدنم را گرفته بود
تهیونگ تخته ای را که هنگام حمام کردن زیر باسنم میگذاشتم
را برداشت و زیرسرم گذاشت
خودش هم بلند شد و لباس هایش را دراورد و لخت پا در وان گذاشت که
لحظه ای چشمم به پایین تنه اش افتاد و سریع چشمانم را بستم
با شنیدن صدای خندیدن بلند تهیونگ چشم باز کردم
تهیونگ در حالی که
روی من خیمه میزد
گفت:-چرا چشماتو بستی؟؟مگه اولین بارته؟؟
آرام لبم را گاز گرفتم
راست میگفت ناسلامتی من از این یک پسر داشتم
ناشیانه بحث را عوض کردم
:-زخمت نباید اب بخوره ..بلند شو بریم روی تخت ..
تهیونگ لیسی به گردنم زد که ناخودآگاه آه کشیدم
:-من توی وان رو بیشتر دوست دارم...
تب خواستنش را به جنون رسانده بود
تهیونگ دوباره لب هایم را شکار کرد
درحالی که لب هایم را میبوسید
دستم را آرام زیر آب حرکت دادم
و پایین تنه اش را در دست گرفتم
و کمی آن را فشردم که تهیونگ
آهی از سر لذت در دهانم رها کرد
لبخند کوچکی زدم و آرام نوازشش کردم
تهیونگ با شدت بیشتری لبانم را میبوسید و گاهی ناله هایی سر میداد
از این بازی خوشم امده بود
درحال نوازش عضوش بودم
که
سرش را پایین تر بردو شروع کرد به بوسیدن کرد
صدای ناله هایم بلند شده بود
خدای من چقدر
بی تابش بودم .....
تهیونگ بوسه ای بر نوک سینه ام زد که ناخود آگاه پایم را بلند کردم و دور باسنش حلقه کردم
تهیونگ کامل روی من افتاد
لحظه ای از سنگینیش نفسم برید
اما حس ام مهم تر بود
خدا رو شکرآب به کمرش نمیرسید
:-چرا اینقدر هولی جونگکوک؟؟
درحای که چشمانم از خواستن به زور باز میشد گفتم:-نمیدونم ....زود باش تهیونگ
دارم میمیرم...
تهیونگ دستش را لای پایم برد و
عضوش را به عضوم
مالید
که ناله ی بلندی از دهانم خارج شد
تهیونگ باز هم کارش را تکرار کرد
که چنگی به بازو اش زدم و گفتم
:-زودباش دیگه ...
تهیونگ آرام
سر عضوش را واردم کرد
که جیغ کوتاهی کشیدم
خنده ی ریزی کرد و گفت:- هنوز تنگی...
بیشتر بازویش را فشردم که
خودش فهمید و آرام کارش را شروع کرد
....احساس میکردم با هر ضربه اش کلی آب وارد بدنم میشود ....
اما درون آب لذت بخش بود ....
تهیونگ عضوش را واردم میکرد دوباره بیرون میکشید و داخل میکرد
عصبی دهنم باز کردم به او بپتوبم که با دیدن چشمانش که بسته بود حرفم در گلویم حبس شد
....داشت لذت میبرد
با لبخند به او نگاه میکردم
که ناگهان محکم عضوش را داخل کرد و شروع کرد به تند تند کمر زدن
اولش جیغ میکشیدم اما لحظه ای بعد از شدت لذت حتی درد کمرم را به خاطر خوابیدن روی
کف وان فراموش کردم
تهیونگ با فشاری خودش را در من خالی کرد وآرام روی من افتاد
دستم راروی کمر عرق کشیده اش
گذاشتم و گفتم:-من راضی نشدم
تهیونگ خنده ای کرد و گفت:-معمولا با هم میشیدم ..
لبخندی زدم ..
تهیونگ انقدر عضوم رانوازش کرد تا من هم کمی لرزیدم و بی حال شدم
بعد از نیم ساعتی دوباره سطل آب را عوض کردیم و کارمان را شروع کردیم
هردوتشنه ی هم بودیم
چندین ماه دوری مارا تشنه تر کرده بود ...
از وان بیرون امدم بعد از کمک به تهیونگ برای پوشیدن لباسش
روی صندلی نشستم
و خودم را در اینه دید زدم
تهیونگ راست میگفت من پژمرده شده بودم
باورم نمیشد این منم ...
مرگ بَش تاثیری بدی روی من گذاشته بود
من او را به شدت دوست داشتم
گفته بودم که مثل پدرم بود نه؟؟؟؟
با صدای تهیونگ درحالی که دستم را لای موهایم می کشیدم
برگشتم و نگاهی به او انداختم
تهیونگ:-بَش رو خاک کردن؟؟؟
با صدای پر از غم گفتم:-آره ..به زور تونستم برای هیون کنارش آرمگاه درست کنم ...میدونی که
اون از خانواده ی سلطنتی نبود ...
تهیونگ سری تکان داد و
دستش را روی زخمش گذاشت
بلند شدم و به طرفش رفتم
کنارش نشستم
و در حالی که با پایین لباس سیاه رنگم بازی میکردم
گفتم:-میدونی من توی این روزا چی کشیدم؟؟چرا به فکر خودت نیستی؟؟
قیافه ی من و دیدی؟؟شبیه جنگلیا شدم که بهشون اب و غذا نمیرسه ...
وقتی طبیب با تاسف نگاهم کرد فکر کردم تموم شده ....
با یاد اوری طبیب با عصبانیت غریدم
:-باید میدادم گردنش رو میزدن مردک الدنگ ....طرز نگاهش خیلی بد بود
با خندی ریز تهیونگ نگاهم را به او دوختم و گفتم:-بخند تو که حال منو نداشتی ..
با این حرفم تهیونگ ساکت
شد
صورتش هر لحظه نزدیک تر میشد
که در اتاق باز شد
نگاهم را که به در انداختم
تپش قلبم بالا رفت
این امکان نداشت ...
بوگوم در حالی که پسرم را در آغوشش داشت با لبخند به من نگاه میکرد ...
سریع به طرفش دوییدم و هانول را از آغوشش بیرون کشیدم
شروع کردم به بوسیدن صورت نازش
ظاهرا هانول هم مرا شناخته بود
که با لبخند دست و پا میزد
با ذوق رو به تهیونگ گفتم:- تهیونگ بیا ببین هانوله ...پسر منه ...هانول منـ...
تهیونگ با لبخند دستش را دور شانه ام حلقه کرد به طوری که هم من و هم هانول در آغوشش
فرو رفتیم
قبلم به سینه ام میکوبید
بوی خوشبختی را حس میکردمدرسته........ کریس هیچ وقت پسر مرا به عنوان پیشکش نبرده بود
تهیونگ میدانست شورش میشود
پس هانول را از قصر دور کرده بود
میخواست مرا هم از قصر دور کند اما میگفت این طوری کاترین میفهمید و برایمان بد میشد ...
از کریس و تهیونگ ممنون بودم انها پسرم را نجات داده بودند ...
کریس همان روز در آن اتاق الیزابت را ازمن خواستگاری کرده بود که باعث خنده ی من شده بود
باورم نمیشد
کریس با دیدن الیزابت عاشق او شده باشد ....
ظاهرا همان روز اول که پا به قصر ما گذاشته بود
توپی محکم به کمرمش برخورد میکند
وقتی برمیگردد با الیزابتی که در آن لباس مردانه جسور و زیبا به نظر میرسید
رو به رو میشود
و همان جاست که دلش را تقدیم الیزابت
میکندـ....
کریس:-خیلی خواستنیه نه؟؟
نگاهی به الیزابت انداختم
درسته او خواستنی بود
فقط مادرش اورا تحریک به کار های بد میکرد..
به نظر من این جمله را باید طلا گرفت
((همه لایق ببخششند حتی بدترین ادم ها..))
جای خالی بَش و هیون احساس میشد
همین طور مادرم
من خیلی ها را از دست داده بودم
حتی بعد از روز که کاترین کشته شد دیگر روح میونگ را ندیدم ظاهرا به ارامش
رسیده بود ....
الیزابت درحالی که میخندید با کریس حرف میزد
به تهیونگ نگاه کردم ۲سال بود معنی خوشبختی را میفهمیدم تهیونگ فوق الهاده بود ...
زندگی ام سامان گرفته بود
همه چیز خوب پیش میرفت
کریس با دیدن ما دست الیزابت را گرفت و به سمت ما امدند ...
او هم کنار من و تهیونگ ایستاد
دستم را دور گردن تهیونگ حلقه کردم و گفتم:-میدونی تهیونگ حس خوبیه که لونا باشی ...
تهیونگ با لبخند سری تکان داد
و گفت:-اره ..اونم یه سرزمین
:-ولی من منظورم قلبت بود
و بعد لبانم را روی لب هایش گذاشتم
فشار دست تهیونگ روی کمرم بیشتر شد
صدای دست مهمانان بلند شده بود
اما ما حاضر نبودیم از هم جدا بشیم ...
بالاخره از هم جدا شدیم
تهیونگ با لبخند گفت:-دوست دارم امگای من ....
سرم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم:-منم عاشقتم ..الفای من ...._پایان_____________________
این فیکم تموم شد
کامنت برام بزارید لطفا
امیدوارم خوشتون اومده باشه و نهایت لذت رو برده باشینیه مدت نیستم ولی مطمئن باشین با فیکای بیشتری میام
دوستون دارم
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
YOU ARE READING
Kingship_vkook
Fanfiction(کامل شده) Complete کاپل اصلی :ویکوک کاپل فرعی:______ ژانر:عاشقانه،اسمات،امگاورس(رایحه و فرمون اینجور چیزا نداره)،امپرگ، پادشاهی جونگ کوک 16ساله کوچیک ترین پسر امگای پادشاه هستش که برای پیوند جیمین برادر بزگترش با شاهزاده تهیونگ به قصرش در انگلیس...