با ایستادن فردی کنارم نگاهم را از بَش و بقیه گرفتم
نگاه را به صورت شاکی تهیونگ انداختم
جونگکوک:-چرا اینطوری نگاه میکنی؟؟
تهیونگ پوزخندی زد و انگشتانش را لای انگشت های دستم برد و
شروع کرد به فشردن انگشت هایم
آخ بلندی گفتم که با آن سروصدا قطعا کسی نشنید
دستم را روی دستش گذاشتم
که صدای پرحرص تهیونگ را شنیدم
تهیونگ:- جونگکوک دست از این کارات بردار
متعجب گفتم:-چه کاری؟؟
تهیونگ با نگاهش اشارهای به بَش کرد
متعجب گفتم:- تهیونگ ،بَش عموی منه
تهیونگ:-اون عموی ناتنی تویه ..
:-مگه فرقی داره؟؟
تهیونگ فشار انگشتانش را بیشتر کرد که آخ ریزی گفتم
تهیونگ:-پدربزرگت اونو به فرزندی قبول کرده ..اون یه روسیه و رابطه ی خونی با تو نداره
پس درد تهیونگ این بود که فکر میکرد
ممکن است من با بَش رابطه ای داشته باشم ...
با حرص گفتم:- تهیونگ فراموش نکن من هر کاری بکنم خیانت نمیکنم ...
تهیونگ پوزخندی زد و گفت:-اه یادت نیست تو قبلا یه بار کاری کردی که غرور من
بشکنه ..خیانت که چیز کمیه در برابرش ...
بغضم گرفت تهیونگ هنوز دلش از من چرکین بود
با ناراحتی گفتم:- تهیونگ من اون شب هیچ قصدی نداشتم ...
تهیونگ پوزخندی زد و گفت:-نداشتی؟؟
تو میدونستی لونا میشی و برای نزدیکی به من با من رابطه داشتی ...
یعنی برای قدرت میخواستی اعتماد منو جلب کنی ...ولی تو منو خرد کردی
قبلا هم بهت گفته بودم
**ازت متنفرم جونگکوک**
جملهاش توی سرم اکو میشد
زبانم بند امده بود
تهیونگ راست میگفت من برای قدرت با او بودم نه برای خودش ...
ولی من دوستش داشتم و این مهم بود
با قرار گرفتن دستی روی شانه ام
به خودم امدم ...
تهیونگ مرا رها کرده بود و رفته بود
صدای بَش را کنار گوشم شنیدم
:+جونگکوک؟؟؟
مطمعن بودم اگه دهن باز میکردم اشک هایم سرازیر میشدند و مرا رسوا میکردن
دستم را روی دهنم گذاشتم و شانه ام را
از زیر دست بَش ازاد کردم
و از سالن بیرون رفتم
به طرف اتاق خودم رفتم
خودم را روی تخت انداختم
شروع کردم به گریه کردن
دل نازک شده بودم ..میزان تنفرش از صدایش معلوم بود ...
دلم گرفته بود ...نمیدانم تا چه زمان گریه کردم اما روی همان تخت خوابم برد ...
با احساس نوازش دستی روی موهایم
چشم باز کردم...نگاهم به صورتش
بَش خورد
لبخندی زدم
بَش با لبخند گفت:+بیدار شو جونگکوک
امروز روز توعه ...
با لبخند نشستم :-تولدمه؟؟؟
بَش خندهای کرد :+یادت که نرفته
هرسال روز تولدت من و تو به بازار میرفتیم
با ذوق گفتم:-امروز هم میریم؟؟
بَش سری به نشانهی تایید تکان داد
با خنده بلند شدم و گفتم:-برو بیرون بَش
میخوام لباس بپوشم
بش لبخندی زد و گفت:-به خدمتکارت میگم بیاد کمک
با شَک گفتم:-تو هیون رو از کجا میشناسی؟؟
بَش کمی سرش را تکان داد و گفت:- دیشب توی مهمونی با او آشنا شدم ...
با تعجب گفتم:-کی؟؟
بَش گفت:+وقتی تو مهمانی رو ترک کردی
اون میخواست دنبالت بیاد ولی من نذاشتم ..
با یاد آوری دیشب دوباره
غم عالم به دلم ریخت ...غمگین سرم را پایین انداختم ...جشنم برایم
تلخ بود ..خدا مراسم را به خیر کند
با صدای بَش از فکر بیرون امدم
بَش:+زودتر اماده شو ..باید قبل از ظهر برگردیم یادت که نرفته امروز روز تویه..
لبخند کوتاهی زدم و به در اشاره کردم
:-بیرون
بَش سری تکان داد و از اتاق خارج شد
با کمک هیون که بَش اورا فرستاده بود
لباسم را پوشیدم
به هیون دستور دادم سبدی اماده کند
تا امروز به جای رفتن به بازار به جنگل برویم ...
وقتی به بَش گفتم او هم با نظرم موافقت کرد و اصرار های بیش از حدش باعث شد هیون هم به
همراه مابیاید
با کمک هیون و بَش زیر اندازی پهن کردیم
تیر و کمانم را برداشتم و رو به بَش گفتم
:-موافقی مسابقه ای بدیم؟؟
بَش نگاهی به هیون انداخت و با لبخند به من گفت:+البته ..و این بار من میبرم
با صدای بلندی شروع به خندیدن کردم
بَش همیشه در تیر اندازی مهارت نداشت
بَش با غرور تیر و کمان را برداشت
درختی را با دست نشان دادم و گفتم:-اون درخت هدفه ..
بَش سری تکان داد و تیری در کمان گذاشت
محکم زه را کشید و تیر را رها کرد
تیر از درخت گذشت و لا به لای درخت ها گم شد معلوم نبود به کجا اثابت کرد
با خنده گفتم:-باید بری بیاریش من
یه تیر دیگه بیشتر ندارم
بَش با خنده گفت:+هیون همراه من بیا
من راه رو بلد نیستم ممکن
گم بشم...
با خنده نگاهی به هیون انداختم
هیون سر به زیر بلند شد و همراه بَش به سمت جایی رفتن که تیر رفته بود ...
لحظه ی آخر بَش برگشت و چشمکی به من زد
چشمانم از تعجب گرد شد ...
پس نقشهاش بود
سری به نشانه ی تاسف تکان دادم
و کمانم را زمین انداختم
کنار سبد نشستم تا چیزی بخورم
نگاهی به داخل سبد انداختم
با دیدن کیک شکلاتی لبخند پهنی زدم
سریع با دست کمی از آن را کندم و در دهانم گذاشتم
ظاهرا تیکه کیک خیلی بزرگ بود
که نصفش هنوز از دهانم بیرون بود
با دست بقیه اش را توی دهنم چپاندم
به زور شروع به جویدن کردم
که کسی از پشت مرا گرفت و محکم
روی زیر انداز انداخت و خودش روی من خیمه زد
از تعجب دهان پر از کیکم باز شد
YOU ARE READING
Kingship_vkook
Fanfiction(کامل شده) Complete کاپل اصلی :ویکوک کاپل فرعی:______ ژانر:عاشقانه،اسمات،امگاورس(رایحه و فرمون اینجور چیزا نداره)،امپرگ، پادشاهی جونگ کوک 16ساله کوچیک ترین پسر امگای پادشاه هستش که برای پیوند جیمین برادر بزگترش با شاهزاده تهیونگ به قصرش در انگلیس...