پارت ۹ : فندوق کوچولو رو نجات بده

1.8K 277 22
                                    

سلام دوستان سال نوتون مبارک😍

ووت و کامنت فراموشتون نشه🥺

💖💖💖

teahyung

تو این مدت یک بار دیگه جئونو ملاقات کردم ، این سری با تمام وجودم ردش کردم و ازش خواستم دیگه اطراف من پیداش نشه ، چقدر یک آدم می تونه پرو باشه که با وجود کار های که کرده بازم به این فکر بیوفته که قراره  بخشیده بشه ، عمرا بهش نمی گم که بخشیدمش ، بزار تا جایی که میشه عذاب وجدان نابودش کنه ، درسته که بخشیدمش و فکر انتقام نیستم ولی نمی تونم بهش چیزی بگم ، تمام این روزا فقط دارم دعا میکنم که دیگه نبینمش ، دیدنش فقط منو یاد گذشته می ندازه ، گذشته ای که هیچ وقت نمی خواستمش
امروز یکم قراره کارا بیشتر طول بکشه مدیریت کردن بخش مالی خیلی باید برای هوسوک هیونگ سخت باشه ، با اینکه یک کارمند سادم ولی می تونم تصور کنم که هیونگ چقدر می تونه برای مدیریت این بخش تلاش کنه
نزدیکای ظهر بود که به خاطر یک پرونده مالی نتونستم ناهار بخورم ، مشغول پروندها بودم که جین هیونگو دیدم که با صورتی رنگ پریده به سمتم دوید

- تهیونگ چرا گوشی لعنتیتو جواب ندادی

با فریاد بلندی گفت در حدی که از جام پریدمو به سمتش رفتم

- چی شده هیونگ چرا حالت خرابه ؟ رنگت چرا پریده؟ اتفاقی افتاده ؟

- یومی

- چی ؟ یومی چی هیونگ؟ اتفاقی برا بچم افتاده

هیونگ با دستایی که به شدت می لرزید دستامو گرفت ، با لکنت و استرس گفت

- یوووومییی ییومی

- بگو هیونگ داری می ترسونیم برا بچم چه اتفاقی افتاده

- تتتصادف کرده

شنیدن این حرف از هیونگ کافی بود که صدام از حالت عادی تبدیل به فریاد بشه

- یومی من کجاست ؟

- یومی تو اتاق عمله تو بیمارستان مرکزی اون الان ...

نذاشتم حرف هیونگ تموم بشه با سرعت به سمت اتاق هوسوک هیونگ دویدم سویچ ماشینشو برداشتمو  خودمو جوری به بیمارستان رسوندم که توی راه چندین بار می خواستم تصادف کنم ، خدای من حالا چی کار کنم یومی من دختر کوچولوم الان تو اتاق عمله ، وقتی به در اتاق عملش رسیدم پدربزرگو و خانم چوی و دکتر رو دیدم که به طرز وحشتناکی آشفته بودن ، بی مقدمه رفتمو یقه دکترو چسبیدم اونو به طرز وحشتناکی کوبیدمش به دیوار ، تو تمام عمرم هیچ وقت انقدر آشفته و عصبانی نبودم انگار مغزم خالی شده بود ، بدنم میخواست همرو نابود کنه مهم نیست اون فرد کی باشه ، با صدای بلند جوری که لرزش دکترو زیر دستام احساس کردم فریاد زدم ، یومی من کجاست ؟ دکتر ترسیده بود خون جلوی چشامو گرفته بود اونقدر شکه بودم که کنترلی از خودم نداشتم هیونگام که یکم بعد من رسیده بودن دستامو از پشت گرفتنو منو از دکتر جدا کردن سعی داشتن با حرفاشون آرومم کنن ولی چیزی که تو مغز من تکرار میشد اسم فندوق کوچولوم بود ، بعد چند دقیقه جین هیونگ از دکتر پرسید که حال یومی چه طوره که با تموم شدن حرفای دکتر تمام ترس و عصبانیتم تبدیل به هق هق های بلند گریم شد ، روی زمین زانو زدم و تو آغوش هیونگم اشک ریختم ولی می دونستم که الان ، زمان گریه نیست .
نه نه نمی زارم کسی پرنسسمو ازم بگیره حتی یک تصادف لعنتی پس بدون توجه به صدا های بقیه ، شماره جئونو گرفتم ، دیگه برام فرقی نداشت که بفهمه یومی بچشه یا نه ، دیگه هیچی بجز نفس کشیدن بچم برام مهم نبود ، بعد چندتا بوق خوردن جونگکوک گوشیشو برداشت قبل گفتن هر حرفی ازش گفتم

- اگه واقعا می خوای ببخشمت اگه واقعا می خوای یک لحظه فکر کنم برام ارزش قائلی همین الان بیا بیمارستان مرکزی هق جونگوک لطفا بیا ، لطفا ، التماست می کنم ، خودتو سریع برسون

صدای گریه هام با سوال های شکه جونگکوک قاطی شده بود دیگه نمی تونستم حرفی بزنم هق هقام تمومی نداشتن ولی با ته مونده صدام زمزمه کردم ، لطفا ییا بهت احتیاج دارم

بعد از قطع کردن تماس  همه تو سکوت وحشتناکی فرو رفتیم دیگه هیچی برام مهم نبود ، فقط می خوام یومی کوچولوم از پیشم نره ، باورم نمیشه من احمق فکر می کردم که هیچ وقت یومی به باباش احتیاجی پیدا نمی کنه ، چرا منه بی دستو و پا برای فندوقم کامل نیستم چرا خون یومی باید مثل جونگکوک او منفی باشه ، چرا فقط جونگکوکه که می تونه به یومی کلیه بده ، دکتر بدون هیچ مکثی گفت ، اگه کلیه برای دخترم جور نکنیم تا بیست و چهار ساعت دیگه اون یکی کلیشم از کار میوفته ، نمی دونم باید چی کار کنم ، ولی ممنونم که جونگکوک الان اینجاس ، اگه سئول بود ، اگه اینجا نبود ، اون موقع چه کاری می تونستم برای دخترم بکنم ، خیلی راحت میشه گفت هیچی .
یک ساعت بعد ، صدای آشنایی از راه روی بیمارستان شنیدم ، از روی صندلی بلند شدم ولی اونقدر پاهام سست بود که هیونگ از بغل نگه داشت تا نیوفتم جونگکوکو دیدم که به سمت من حرکت کرد دقیقا تو یک متری من ایستاد ، همین که رسید روی دوتا پاهام افتادم غرورم اصلا برام مهم نبود تنها چیزی الان مهمه برام یومیه

- لطفا دخترم نجات بده جونگکوک هر کاری بگی برات می کنم هرکاری

پدر بزرگ - تهیونگ !

- لطفا جونگکوک هق دیگه نمی تونم التماست می کنم

جونگکوک - چه اتفاقی افتاده تهیونگ ؟ چی شده ؟چرا رو زانوهات نشستی ؟کمک می خوای؟  میشه بهم بگی اینجا چه خبر ؟

همین که خواستم لب باز کنم پدربزرگ جونگکوکو کشید کنار و رو به من گفت

- خودم همه چیزو بهش میگم تو استراحت کن پسرم

بعد تموم شدن حرفش رو به هیونگا گفت

- تهیونگو ببرین استراحت کنه من همه چیزو درست می کنم

💖💖💖

خب خب اینم از یه پارت مهم

مرسی که خوندین

ووت و کامنتم فراموش نشه

بوس به کلتون 😘😘

💖💖💖

💖 Alone 💖 kookv 💖Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang