جونگکوک از کمد خارج شد ...با ترس آب دهنم را فرو دادم ...
در دل خدا خدا میکردم چیزی نشنیده باشد ...
لبخند مصنوعی زدم و گفتم:- جونگکوک؟!!!
جونگکوک دستی لای موهای مشکی رنگش کشید و گفت:-بله؟؟؟
:-تو رو یادم رفته بود
جونگکوک پوزخندی زد و گفت:-بایدم یادت بره ...
به من نزدیک شد و دستش را بالا اورد
روی گونهام را نوازش کرد
و آرام گفت:-در دلم جا باز کرده بودی
ولی همین الان در همین لحظه از چشمم افتادی ....باید میدونستم جیمین سرکش
دیشب چرا رام شده!!!!
قلبم فشرده شد ..او همه چیز را فهمیده بود ..ولی من دیشب با میل خودم پیش رفتم
دهن باز کردم که جوابش را بدهم
ولی او اجازهای به من نداد
و محکم لبانش را روی لبانم گذاشت
کم کم لبانش را حرکت داد ...
ولی من بیحرکت ایستاده بودم
جونگکوک گازی از لبانم گرفت و ارام از من جدا شد ...
انگشتش را روی لبهای خیسم
کشید و گفت:-بهشتی را که منتظرشی بسازی ،واست جهنم میکنم ....
سریع دهن باز کردم و گفتم:- جونگکوک اشتباه میکنی من دیشب به میل خودم با .....
با کوبیده شدن دستش در دهانم
روی زمین افتادم
اشکهایم راهشان را باز کردند
چگونه وجودش را در اتاق فراموش کرده بودم ....
جونگکوک با عصبانیتی که هرگز در او ندیده بودم روی صورتم خم شد و داد زد
:-ازت متنفرم جیمین ...متنفر ...
گریه ام اوج گرفت ...حالا که من از او متنفر نبودم او از من متنفر بود ....
جونگکوک انگشتش را تهدید وار جلوی صورت خیس از اشکم تکان داد
دهن باز کرد چیزی بارم کند
اما نمیدانم چه در چشمانم دید که دستش را مشت کرد و
زیر لب زمزمه کرد:-لعنت به تو جیمین ...
به سرعت از اتاق خارج شد
دستم را روی دهانم گذاشتم
تا صدای گریه ام بیرون نرود
خدا کند کسی صدای داد های بلند
جونگکوک را نشنیده باشد ...
دستی به چشمانم کشیدم
نگاهم را به چشمان بی روح میونگ دوختم
:-گفت ازم متنفره میونگ ...گفت متنفره
و این باز شروع یک ماجرای تازه بود
ماجرایی که هم مرا نابود کرد هم جونگکوک را ....
۱ماه گذشته بود، از آن روز نفرت انگیز
۱ماه میگذشت ..۱ماهی که هر روزش برای من زجر اور بود از ندیدن جونگکوکی
که تازه فهمیده بودم دوستش دارم
۱ماه بود که من هرروز به اتاق هوسوک
میرفتم تا از بازگشت جونگکوک خبر بگیرم
ولی هربار با شنیدن جواب منفیاش
همانجا مینشستم و گریه میکردم
ان قدر اشک میرختم که هوسوک دلش به رحم می امد و مرا در آغوش میکشید
و هر بار فقط یک چیز تکرار میکرد
زئوس:+قوی باش جیمین ..تو سختی های بیشتر از این را پیش رو داری ...
و حالا که فکرش را میکنم میفهمم
آن یک ماه نبودن جونگکوک
در برابر مشکلاتی که بعدا برایم پیش امد مانند مورچه ای در برابر فیل بود ...
در همان روز نحس جونگکوک از پدرش خواسته بود تا او را به مرز بفرستد
و شاه از این تصمیم ناگهانی جونگکوک
تعجب کرده بود ولی اجازهاش را صادر کرده بود و جونگکوک عصر همان روز
قصر را به مقصد شهری در مرز ترک کرده بود ....
درست همان روز بلای دیگری بر سرم نازل شد ...
تهیونگ همراه یونگی قصر را ترک کرده بود و این کار را با رضایت شاه انجام داده بود ....
من به تهیونگ بیشتر از همه نزدیک بودم و امید داشتم در این شرایط سخت کنارم باشد ..اما او مرا به
راحتی فراموش کرده بود ...ان روز بدترین روز در ۱۶ سالگی ام بود ...
بعد از رفتن ناگهانی جونگکوک به شدت افسرده شده بودم و در اتاقم خودم را حبس کرده بودم ....
اما هوسوک با کمک ملکه مرا
مجبور ساختن تا آموزش های لازم را برای لونا شدن انجام دهم ...
۱ماه بود که به جای مسابقه دادن با جونگکوک با جیسونی مسابقه میدادم
که نگاهش را به خودم دوست نداشتم
حالا به جای زیبا بودن چشم های آبی رنگش ...ترسی داشتم که بی دلیل هم نبود ....تقریبا همه
در قصر فهمیده بودند که قرار است من لونا شوم ...
رفتار همه با من عوض شده بود
حتی برادرای خودم ...
تیری را در کمان گذاشتم که با برخورد
نفس های گرم کسی به گردنم
خشکم زد ...
با نشستن دست جیسون
روی دستم که زه کمان را گرفته بود
سریع به عقب برگشتم
جیسون لبخندی زد و
گفت:+جیمین دلت میخواد این بارم شکست بخوری؟؟؟
کمی دهانم را کج کردم ...
:-یادت نرفته من ارباب جیمینم ..در ضمن
این شما هستید که هر بار شکست میخورید ...
جیسون لبخندی زد و به طرف کمانش رفت
کمانش را از روی میز برداشت و از همان جا تیری در آن کجاشت
دقیقا پیشانی مرا هدف گرفت
به چشمانش زل زدم او باید میدانست من از هیچ چیز ترسی ندارم ...
تیر را رها کرد دقیقا از کنار موهایم گذشت و به تنه ی درخت پشت سرم اثابت کرد ....
پوزخندی زدم و هدف گیری کردم
دلم میخواست آن مغز بدون فعالیتش را هدف بگیرم و تیرم درست در وسطش
قرار بگیرد ...
در لحظه ی آخر کمی هدفم را پایین تر گرفتم و تیرم را رها کردم
جیسون با لبخند دستش را روی شانه اش گذاشت جایی که تیم به لباسش خورده بود و آن را پاره
کرده بود ....
به طرف من امد و گفت:+مثل همیشه عالی ...دوست دارین به عنوان هدیه ی تولدتان تیر کمان
جدیدی به شما هدیه بدم؟؟؟
سری تکان دادم ...تولدم را یادم رفته بود
فردا تولدم ۱۷ سالگی ام بود و جشن من و جونگکوک
نمیدانم چرا هوسوک دقیقا روز
تولدم را هم به عنوان مراسم و هم به عنوان تاج گذاری انتخاب کرده بود
روز نحسی که به جای لباس لونا باید لباس عذای یکی از هیونگام را میپوشیدم ...
با شنیدن صدای پایی درست پشت سرم سریع برگشتم که با چهری خندان مشاور روبه رو شدم
...تعجب کردم این مرد خشک خندیدنم بلد بود؟؟؟
با شنیدن حرفش قلبم که در این ۱ماه یادش رفته بود بزند به سرعت شروع به تپیدن کرد طوری
که احساس میکردم الان از سینه ام بیرون میزند
مشاور:+ارباب جوان ..شاهزاده جونگکوک امدن ...
با لبخندکمانم را روی زمین انداختم
و شروع به دویدن به سمت قصر رفتم ...
با سرعت خودم را به جلوی در ورودی قصر رساندم که
با دیدن صحنه ی روبه روام
قلبی که تازه شروع به تپیدن کرده بود
دوباره آرام گرفت ...
نفسم تند شد و چشمانم پر از اشک ...
قطره اشکی از گوشه ی چشمم
بر روی گونهام چکید سریع دست بالا بردم و پاکش کردم ..دلم نمیخواست جونگکوکی که دستش
دور کمر الیزابت حلقه بود و میخندید اشک مرا ببیند ...
با دیدن لباس جنگی تن الیزابت
فهمیدم در طی این ۱ماه که در قصر حضور نداشت کنار جونگکوک بوده
سریع برگشتم تا مرا ندیدند از انجا دور بشم ...از پله های قصر بالا رفتم
لحظه ی در آغوش کشیدن الیزابت به وسیله ی جونگکوک از جلوی چشمانم محو نمیشد ...
خودم را روی تخت پرت کردم
صورتم را در ملافه پنهان کردم
و شروع کردم به گریه کردن ...
انگار امروز هم قرار نبود لبخند بر لبانم بیاید ....با احساس سردی در بدنم
کمی سرم را بالا گرفتم ...نگاهم به چشم های ناراحت میونگ افتادم
صدای گریه ام اوج گرفت
با بغض نالیدم:-میونگ اون الیزابت رو بغل کرده بود ..میخندید خودم دیدم
از اون لبخندهایی براش میزد که تا به حال به من نزده بود ....
میونگ سکوت کرده بود مثل هرروز این ۱ماه ...روح میونگ از هیونگام به من نزدیک تر شده بود ...
صورتم را با دست پاک کردم و
شروع کردم به صحبت کردن
:-میونگ اون منو نمیخواد ..اگه میخواست چرا ۱ماه با الیزابت به مرز رفته بود؟؟
نگاهی به صورت رنگ پریده اش کردم
:-به نظرت کاری هم کردن؟؟؟
احساس میکردم میونگ اگر زبان داشت بی شک میگفت من از کجا بدانم ...
او در این دیوار های قصر زندانی شده بود ....
میونگ آرام به طرف در اتاق رفت
و از در عبور کرد
تعجب کردم همیشه میماند تا حرف هایم تمام شوند ولی این بار ...
بیخیال میونگ شدم و با یاداوری الیزابت
و جونگکوک
دوباره اشک هایم صورتم را خیس کردند
نمیدانم چقدر گذشته بود
که به خواب رفتم ...
**
با احساس بوسیده شدن لب هام
از خواب بیدار شدم
کمی چشم هایم را باز کردم
که با دیدن فردی که مرا میبوسید
متعجب تکانی خوردم ..._____________
بنظرتون کیه؟؟؟؟؟؟
YOU ARE READING
kingship_kookmin
Fanfiction(کامل شده) Complete کاپل اصلی:کوکمین کاپل فرعی:_______ ژانر:عاشقانه،اسمات،امگاورس(رایحه و فرمون از اینجور چیزا نداره)،امپرگ، پادشاهی جیمین 16ساله کوچیک ترین پسر امگای پادشاه هستش که برای پیوند تهیونگ برادر بزگترش با شاهزاده جونگکوک به قصرش در انگل...