جونگکوک با تعجب نگاهی به بدنم انداخت
از ترس خودم را در آغوشش انداختم و دست هایم را محکم دور کمرش حلقه کردم ...از پشت
لباسش را چنگ زدم
جونگکوک دستش را روی کمرم گذاشت
جونگکوک:-جیمین؟؟چرا لباس تنت نیست ؟؟
گریه ام بند آمده بود و فقط هق هق میکردم
:-میخواست به من دست بزنه
میخواست به من
تجاوز کنه ...
جونگکوک با تعجب گفت:-چی میگی؟؟؟
کی میخواست باهات اینکارو کنه؟؟؟
دوباره اشک هایم شروع به باریدن کردن
:-جیسون ...
به خوبی احساس کردم که جونگکوک تکان شدیدی خورد
صدای متعجبش را کنار گوشم شنیدم
جونگکوک:-ولی جیسون الان در راه سفر به اسپانیاست ...
متعجب سر بلند کردم و نگاهم را به چشمانش دوختم
:-ولی جیسون بود ..من دیدمش
با احساس شنیدن صدای پا
جونگکوک سریع در اتاق خودش را باز کرد و مرا پرت کرد داخل
جونگکوک:-لباس بپوش من میرم به اتاقت ...
سری تکان دادم که جونگکوک نگاهی به بدنم انداخت
از خجالت قرمز شدم سعی کردم خودم را بپوشانم
با این حرکتم جونگکوک پوزخندی زد و در اتاق را محکم بست ...
نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به اتاق جونگکوک انداختم
به طرف کمدش رفتم تا شاید چیزی پیدا کنم ...
یکی از پیراهن های بلندش را برداشتم
آن را پوشیدم به طرف آینه رفتم
نگاهی به صورتم انداختم
اشک هایم روی پوست گونهام خشک شده بودند ..نوک دماغم به شدت قرمز شده بود
نگاهی به گردن کبودم انداختم
یاد حرف جونگکوک افتادم
چطور امکان داشت جیسون هم در راه سفر به اسپانیا باشد هم در اتاق من
گیج شده بودم ...
به چهره ی خودم در آینه زل زده بودم و دستم را روی کبودی هایم حرکت میدادم
جسمم آنجا در اتاق جیسون بود اما روح و فکرم به دنبال راه منطقی برای حضور جیسون در اتاقم
...
با نسشتن دستی روی همان کبودی گردنم
و برخورد نفس های گرمی به گوشم به خودم امدم
نگاهم را از آینه به جونگکوک انداختم
جونگکوک دستش را روی کبودیم حرکت
داد
احساس آرامش کردم که ناگهان دردی در وجودم پیچید
جیغ کوتاهی کشیدم
نگاه نگرانم را به جونگکوکی دوختم که کبودی ام را فشرده بود
جونگکوک گفت:-کبود شده ...
نگاهی به معنای
(خودمم میدونم)به او انداختم که با پوزخند ادامه داد
:-هیچ کس توی اتاق نبود ...همه چیز سرجاش بود ...
متعجب برگشتم و گفتم:-امکان نداره
من با گلدان زدم توی سرش
جونگکوک:-فکر کنم دیوانه شدی حتی تیکه های گلدان شکسته توی اتاق نبود
بغضم گرفت چقدر صدایش سرد بود
کاش آن شب غرور اش را نمیشکستم ...
با یاد اوری قطره خونی که روی بدنم بود سریع پیراهن گشاد جونگکوک را بالا زدم
و لکه ی خون خشک شده رو نشان دادم
:-ببین لکه ی خون سرشه ..
جونگکوک نگاهش را به شکمم انداخت
نگاه جونگکوک از روی شکمم سر خورد و پایین تر رفت
سریع پیراهن را پایین کشیدم و دستی لای موهایم کشیدم
برای خارج شدن از جو به وجود امده
گفتم:-ولی جیسون بود ..من شک ندارم
جونگکوک نگاهی به من انداخت و
گفت:-منم گفتم جیسون شاید تا الان به اسپانیا هم رسیده باشه ..کس دیگه ای بوده ...
نگاهش رنگ خشم گرفت
:-اما مطمعن باش هرکسی بوده پیداش میکنم ...سرش را جلوی همه از تنش جدا میکنم تا دیگه
کسی جرعت نکنه به چیزی که مال منه دست بزنه ...
لبخندی روی لبم نشست جونگکوک مرا مال خودش میدانست
جونگکوک با دیدن لبخند من
پوزخندی زد و گفت:-امشب جشنِ...نامزدی من و تو ..بهتره بری آماده شی ...
با تعجب نگاهی به بیرون انداختم
هوا تاریک شده بود
سری تکان دادم و به طرف در اتاق رفتم
که با یادآوری جیسون ایستادم
با نگرانی برگشتم و نگاهی به جونگکوک انداختم
جونگکوک در حالی که پیراهنش را از تنش خارج میکردگفت:
-چرا نمیری؟؟؟
کمی مکث کردم چطوری به او بگویم که میترسم نگاهم به پاهایم افتاد
لباس جونگکوک فقط تا وسط ران پایم بود
با لبخند گفتم:-لباسم کوتاه ..ممکنه کسی توی راهرو منو ببینه
جونگکوک نگاهی به پاهایم انداخت
با پوزخند گفت:-تا چند لحظه پیش همین پیراهنم تنت نبود ..
لبم را گاز گرفتم و سرم را پایین انداختم .....
همانطور که سرم پایین بود گفتم:-آخه اون موقعه خیلی ترسیده بودم ...
صدای پوزخندش را شنیدم
از کنارم گذشت
جونگکوک:-به خدمتکارها میگم بیان و اینجا اماده ات کنن ..نیازی نیست به خاطر ترست بهانه بیاری ...
با شنیدن صدای بسته شدن در نفس حبس شده ام را رها کردم ...
به طرف تخت رفتم و روی آن نشستم
باید منتظر میماندم_________________
من ساعت ۱۲ و نیم آپ میکنم پنج دیقه بعد پیام ووت میاد 😂😂😂
من چقدر عذاب وجدان داشتم که زودتر آپ نکردم
دمتون گرم 👊👊👊
VOCÊ ESTÁ LENDO
kingship_kookmin
Fanfic(کامل شده) Complete کاپل اصلی:کوکمین کاپل فرعی:_______ ژانر:عاشقانه،اسمات،امگاورس(رایحه و فرمون از اینجور چیزا نداره)،امپرگ، پادشاهی جیمین 16ساله کوچیک ترین پسر امگای پادشاه هستش که برای پیوند تهیونگ برادر بزگترش با شاهزاده جونگکوک به قصرش در انگل...