part48

1.8K 299 2
                                    

فریاد بلندی کشیدم و به طرف جونگکوک دویدم
اما سرباز همراهم
دستم را گرفت و اجازه ی پیشروی به من رو نداد ...
درحالی که گریه میکردم
تقلا کردم دستم را آزاد کنم
اما سرباز مثل پر کاه مرا زیر بغلش زد و
به سمت قصر راه افتاد
مشت های بی جانم را در کمرش کوبیدم و گفتم:-ولم کن ..جونگکوک و کشت...ولم کن..
اما ظاهرا کر بود ...نگاهم را به جونگکوک دوختم که
دستش روی پهلویش بود و به سختی با جیسون مبارزه میکرد...
پست فطرت بالاخره کار خودش را کرد ...
وقتی وارد قصر شدیم دست از تقلا کردن برداشتم و فقط بی صدا اشک ریختم ...
سرباز مرا در اتاق جونگکوک روی زمین گذاشت و خودش به طرف در رفت
در را قفل کرد و همان جا ایستاد ...
نگاه خیسم را به کلاهی که صورتش را پوشانده بود دوختم و گفتم:-بزار برم
جونگکوک زخمی شده...
اما باز هم حرکتی نکرد
عصبی بلند شدم و به طرفش رفتم مشتی به سینه اش زدم که به خاطر زره تنش دستم به شدت
درد گرفت
دستم را عقب کشیدم و صورتم از درد جمع شد
سرباز بالاخره به زبان آمد و گفت:+حالتون خوبه؟؟
از حرص و عصبانیت اینبار با پاییم به پاییش کوبیدم که پایم شکست
لامصب آنجا هم زره بود ...
سرباز خنده ی ریزی کرد که با حرص داد زدم
:-خفه ..بزار برم ...
:+متاسفم نمیتونم ....
:-دارم بهت دستور میدم ..در و باز کن...
:+منم دارم میگم نمیتونم ...
:-هویج..بی خاصیت ...
:+زبون دراز.... بی ادب..
با تعجب نگاهی به سرتا پایش انداختم
این الان به من توهین کرد؟؟؟
دستم را بالا اوردم به صورتش سیلی بزنم که اینبار هم به کلاهش خودش خورد
جیغ بلندی کشیدم ..چرا اینقدر احمق بودم ...صدای خندهی سرباز
بلند شد ...
با حرص گفتم:-کلاهتو در بیار ...
سرباز سری به نشانه ی منفی تکان داد
که به طرفش خیز برداشتم و سعی کردم کلاهش را از سرش بیرون بیاورم ..
اما مگر در می آمد ...
با عصبانیت گفتم
:-چرا در نمیاد ؟؟
سرباز مرا به عقب هل داد و گفت:+سرم و کندی ..تو چته؟؟
دست به سینه گفتم:-مطمعن باش میدم مجازاتت کن..به خاطر بی احترامی به من...
:+چطوری میخوای منو مجازات کنی؟؟
با نگاه خبیثی به او نگاه کردم و گفتم
:-اول میدم پاهات رو ببرن ..بعد ازشون میخوام سرت رو توی همین کلاه له کنن...
سرباز خنده ی بلندی کرد و
گفت:+خیلی خوب ..هرچی شما بگی
ولی شاید باید تجدید نظر بکنی..
با اعتماد به نفس گفتم:-اصلا ..
:+خیلی خوب پس من کلاهم رو بر میدارم...
لبخند محوی زدم دستم را آماده کردم تا به محض دراوردن کلاهش سیلی محکمی به گونه اش
بزنم ...
زیاد طول نکشید همین که کلاهش را دراورد بدون نگاه کردن به صورتش
سریعاً سیلی محکمی به گونهاش زدم
که سرش کمی کج شد ...
نفسی کشیدم و با لبخند به نیم رخش زل زدم ...
نفس در سینه ام حبس شد ..چقدر آشنا بود...
هنوز سرش کمی کج بود سرم را جلو بردم و خم کردم تا صورتش را کاملا ببینم
با دیدن صورتش چشمانم از تعجب گشاد شد که با باکاری که کرد از ترس جیغی کشیدم و محکم
خودم را عقب کشیدم
که ......

kingship_kookminWhere stories live. Discover now