الیزابت:+از اون جایی که فقط ما رو توی اتاق باهم دیدی با بی رحمی به جونگکوک توهین کردی ..تو
حتی به اینم توجه نکردی که چرا جونگکوک لباس تنشه
...تو حتی نتونستی تشخیص بدی اون ناله ها از سر درد بازوم بود که توی دست جونگکوک درحال
خرد شدن بود نه لذت...
جونگکوک حتی منو نبوسید چون به توی احمق وفادار بود ...
حرفش باعث شد ناباور نگاهم را به جونگکوکی بیاندازم که با تمام دردش سعی میکرد سرپا بایستد ....
الیزابت بازهم دهان باز کرد و حقیقت ها را آشکار کرد
الیزابت:+من اون روز سعی کردم جونگکوک رو به تختم بکشونم ..ولی اون حتی نیم نگاهی به بدنم
ننداخت ..وقتی به تو توهین کردم جونگکوک هم عصبی شد و
و من رو روی تخت انداخت و بازوم رو بین انگشتاش فشرد ...
چون من به عشقش توهین کردم
چون گفتم با من باش...چون گفتم خیانت کن...
زبانم بند آمده بود
اصلا حرفی نداشتم که بزنم
قرار بود من دهان الیزابت را ببندم اما او دهانم که به طرز زیبایی با خاک یکسان کرد ...
جونگکوک با زحمت زیاد خودش را به من و جیسون رساند
دست مرا که روی دست جیسون بود
گرفت و و محکم به طرف خودش کشید که از آغوش جیسون بیرون آمدم و کنار جونگکوک ایستادم
همه سکوت کرده بودند
شاید منتظر حرفی از طرف من بودند
آرام لب باز کردم و گفتم
:-الیزابت راست میگه جونگکوک؟؟
جونگکوک نگاهش را از جیسون گرفت و به من دوختم
سری به نشانهی تایید تکان داد
که قطره اشکی از گوشهی چشمم
روی گونهام افتاد
و این شروعی بود برای سیلاب اشکی که در حال بود ...
بلند گریه میکردم که جونگکوک مرا در آغوشش کشید
سرم را بلند کردم و بوسهای بر گردنش کاشتم
چرا من اینقدر احمق بودم
چطور صدای ناله ی از درد الیزابت را تشخیص نداده بودم
...
اینبار لاله گوش جونگکوک را بوسیدم و
آرام گفتم
:-ببخشید..ببخشید...من...
نتوانستم ادامه دهم و بلند گریه کردم
سرم را در گودی گردن جونگکوک گذاشتم
و نفس عمیقی کشیدم
دوباره بوسه ای برگردنش زدم که جونگکوک آرام در گوشم گفت
:-اینجا جاش نیست ..بزار اینا برن ..
متعجب سرم را بلند کردم و به چشمانش نگاه کردم ...چقدر منحرف بود ...
من فقط میخواستم همراه معذرت خواهی ام کمی عشق هم اضافه کنم ..
معلوم بود میخواد فکر مرا از اشتباهی که انجام داده ام دور کند ..ولی مگر میشد ؟؟!!!
لبخند محوی زدم و گفتم:-چشم..
اینبار جونگکوک بود که چشمانش از تعجب گرد شده بود ...
با شنیدن صدای الیزابت کمی از جونگکوک فاصله گرفتم
الیزابت:+جیسون دستور بده ببرنش سیاه چال ...
جونگکوک دستش را دور کمر من حلقه کرد و گفت
:-مطمعن باشید از این خیانتتون چشم پوشی نمیکنم ...
کاترین بالاخره زبان باز کرد و گفت
:+متاسفم جونگکوک اما تا چند لحظه ی دیگه اعدام میشی ...
ترسیده کمی خودم را به جونگکوک نزدیکتر کردم
که جونگکوک گفت
:-مطمعن باش تا تورو بخاطر تمام کارهایی که انجام دادی نکشم نمیمرم ...
نگاهم را به کاترین دوختم ...
کاترین خندهی بلندی سر داد و گفت:+کدوم کارا ؟؟
جونگکوک فشار دستش را روی کمر من بیشتر کرد و گفت ....
گفت:-مثال قتل میونگ ...کشتن ۳ خدمتکار
تحریک جیسون برای تجاوز به جیمین
تحریک الیزابت برای رابطه با من و لونا شدنش ...تو فکر میکردی من نمیدونم که الیزابت
اصلا علاقه ای به من نداره و فقط برای تاج و تخته که با من مهربونه ...
من از همون روزی که میونگ به قتل رسید فهمیدم کار توئه ..میدونی چطوری؟؟
چون خودم حرفاتو شنیدم ...
تو همیشه زن عموی مهربونی بود
هیچ وقت توی هیچ کاری شرکت نداشتی طوری رفتار میکردی که آدم اصلا فکرش رو هم
نمیکرد که تو باعث این همه کار شدی...
درضمن ریختن سم توی لیوان شراب جیمین رو در شب مراسم رو یادم رفته ...
و حتی مادر جیمین رو هم کشتی ...
چطوری میخوای از مجازاتش فرار کنی؟؟؟
هضم حرف های جونگکوک برایم سخت بود
مدام نگاهم را بین الیزابت و کاترین میچرخاندم
پس در این مدت دشمن من کاترین بوده نه الیزابت
البته الیزابت همکارش بوده ...
با یادآوری بَش و هیون
در حالی که صورتم از اشک خیس بود نالیدم
:-بَش و هیون رو هم تو کشتی؟؟؟
کاترین لبخندی زد
چطور میتوانست در این موقعیت لبخند بزند؟؟؟
کاترین:+آره ..من دستور دادم بکشنش ..
آخه داشتن از قصر فرار میکردن ...
در ضمن اونا همه چیز رو فهمیده بودن ...
حالا که شما هم فهمیدین چاره ای ندارم جز اینکه بکشمتون ...
چقدر این زن بی رحم بود ...
مادرم را کشته بود عمویم را کشته بود
ماریا را کشته بود ..میونگ ...وای میونگ
پس قاتلش کاترین بود
معلوم نیست چطوری آن دخترک زیبا
را به قتل رسانده بود ...
هنوز نگاهم به کاترین بود که متوجه ی میونگ درست پشت سرش شدم
لبخند زدم ...از آن چهرهی ترسناک
میونگ معلوم بود تا کسی در این اتاق نمیرد بیرون نمیرود ....
دوباره نگاهم را به کاترین دوختم حالا نوبت من بود که خودی نشان بدهم
:-من قسم خورده بودم کسی که مادرم
رو کشته با همون خنجر بکشم ....
و این کار رو میکنم در ضمن باید تقاص مرگ بَش و هیون رو هم بدی ..اما قبل از اون کسی توی
این اتاق هست که تو اونو به قتل رسوندی و میخواد خودش عذابت بده ...
کاترین با پوزخند گفت:+تو هیچ وقت نمیتونی منو بکشی ...وقتی دستور دادم تورو شلاق
بزنن اون وقت میفهمی الان کی قدرت در دستشه ...
و یه چیز دیگه اون میونگ احمق مرده
اون به خاطر احمقی خودش کشته شد ..چون قرار بود اون قبل از ازدواج با جونگکوک کنار بکشه تا
الیزابت با جونگکوک ازدواج بکنه اما اون زیر قولش زد
من هم حسابش رو رسیدم ....
تعجب کردم یعنی واقعا میونگ با کاترین بوده؟؟میونگ جونگکوک را دوست داشت این را مطمعن بودم
...پس چرا میخواست کنار بکشد؟؟
نگاه گنگم را به میونگ دوختم
میونگ بالا رفت و در هوا معلق ایستاد
نگاهم روی الیزابتی سر خورد که به طرز عجیبی سکوت کرده بود
حتی جیسون هم حرفی نمیزد
چرا همه ساکت شده بودند؟؟؟
دهان باز کردم سوالم را بپرسم که در اتاق به شدت باز شد و ...
ESTÁS LEYENDO
kingship_kookmin
Fanfic(کامل شده) Complete کاپل اصلی:کوکمین کاپل فرعی:_______ ژانر:عاشقانه،اسمات،امگاورس(رایحه و فرمون از اینجور چیزا نداره)،امپرگ، پادشاهی جیمین 16ساله کوچیک ترین پسر امگای پادشاه هستش که برای پیوند تهیونگ برادر بزگترش با شاهزاده جونگکوک به قصرش در انگل...